برای آنکه خودش می داند

من هم خوبم. صبح ها سر کار می روم و شب ها درس می خوانم. کارم الاهی شکر تعطیلات هم ندارد. کل هفته را درگیرش هستم. یک وقتی هم پیدا کنم، تند تند آشپزی می کنم برای کل هفته. خانه ام همان جای قبلی است. فقط آن دیواری که گفتی نقره ایش کنم، سبز شده است. چهار دور خانه ام پر از وسایل گل گلی صورتی و کرم  است، با فرشته های بال سفیدی که تاجی از گل لابلای موهایشان دارند. همچین جای پینترست طوری زندگی می کنم...  پشت دستم را داغ کرده بودم که دیگر خامی نکنم. نمی دانم چطور شد که شد. دوباره عاشق شدم. رنجی که داشت، اگر بیشتر از اولی نبود، قطعا کمتر نبود. دپرشن در حال درمانم، یادگار همان دوران است. اما خوبم. آخر شب ها، فرو می روم درون صندلی گهواره ای کنار کتابخانه ام. تابی می خورم، کتابی می خوانم، سرم را گرم موبایل و بازی می کنم. به خود که می آیم، نیمه شب شده و صدای جاروی رفتگر کوچه که خش خش می کند، لالایی قبل خوابم می شود. 


پیوست: لعنتی، دختر موطلایی-مو فرفریی رویاهای من، چه غلطی می کند در واقعیت زندگی تو؟:))))) تا جایی که یادم می آید، رویای تو، یک آرمین داشت، با یک خانم پزشک و یک کارخانه کوچک!! قرار نبود از تک رویای من چیزی کش بروی:))) راستش را بگو. نکند چشمانش هم سیاه است؟!

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 11:15 ب.ظ

خالق لحظه‌های کاغذی برگشت...
فلبت به درد نمیاد؟ مچاله نمیشه؟
احتمالا نه...

برنگشتی که! اخرین پستت مال پنج سال پیشه :/

می داند چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 09:51 ق.ظ

هیچ‌چیز آنطور نشد که فکر می‌کردیم.

مسأله این بود که من همان زمان هم به چیز خاصی فکر نمی کردم. انقدر که در فضای مه آلودی زندگی می کردم که هیچ تصوری از یک سانتیمتر جلوتر خودم نداشتم. الان ولی دارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد