نکند تعبیر داشته باشد. خواب دیدم. 


پیوست: موهایش سفید شده بود.

خسته ام. خیلى خسته ام. احساس مى کنم هزار ساله دارم زندگى مى کنم.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

همیشه می دانستم که پنجاه درصد مواقع، در این وبلاگ، برای "او" می نویسم! یا درباره ی " او" می نویسم!! همیشه می دانستم، "او" در نوشتن من نقش پررنگی دارد، حداقل در این وبلاگ دارد. اما حالا که فکر می کنم، می بینم اشتباه بزرگی می کرده ام!  نقش "او" بیش از پنجاه درصد بوده است! شاید چیزی حدود هشتاد درصد!  و حالا که "او" رفته است، حالا که "او" تمام شده است، من نوشتنم نمی آید، یا حداقل در این وبلاگ نمی آید. شما قورمه سبزی ای را تصور کن که لوبیا قرمز ندارد. گوشت هم که از همان اولِ اولش نداشت. حالا یک مقدار سبزی آبزیپو مانده است با مقداری لیموی تلخ عمانی!  و مانده ام چگونه قورمه سبزی بدون گوشت و لوبیا را، به خورد مردم بدهم که به به و چه چه شان، تا آسمان هفتم که نه، ولی تا نیم متری کف زمین برسد. آن هم اگر بشود! گاهی، گه گداری، آلگونا بِس!!

آدمی است دیگر. گاهی هم حرفش نمی آید. حرفش هم بیاید، دلش نمی آید.


کاش امشب بارون میومد. چیلیک چیلیک مى خورد به پشت بوم. با صداى شرشر بارون مى خوابیدم. 

شاید باید واقعا دل بدهم به نقش ته فنجان قهوه ام؟! 

من خسته ام. باید یک روز را برای خودم باشم. باید یک روزا  از اول صبح تا نیمه های شب، توی خانه بمانم و هیچ کاری نکنم. شاید که دوش بگیرم فقط. و چهار صفحه کتابی بخوانم. یا که توی رختخوابم دراز بکشم و موسیقی گوش بدهم. حتا تلویزیون هم نگاه نکنم. حتا به گلدان هایم هم آب ندهم. حتا محلِ سگ به عالیجناب شاه ماهیم هم، ندهم. بگذارم طول روزم بی هیچ کاری بگذرد. حتا اگر دلم خواست پنجره ی آشپزخانه ام را باز کنم و وسایل دست و پاگیر را پرت کنم وسط خیابان. و قدم بزن در خانه ی لخت و عورم. ونفس عمیق بکشم بین  بوی مطبوع شامپویم با هوای خالی خانه. شاید که خستگی ام در برود. بلکه آزاد شوند طناب های خاکستری تنیده با مغزم. من فقط خسته ام، و دلم می خواهد سبک شوم و رها شوم و این منِ خسته تمام شود...

این پریودى هم بد کوفتیه!!! 


وبلاگم فیلتر نشه، صلوات!! 



پیوست: این پست ام چیپه؟! به درک بالواقع!!! 

el viernes es el burro

Avec le temps
Avec le temps va tout s'en va
On oublie le visag' et l'on oublie la voix
Le coeur quand ça bat plus c'est pas la pein' d'aller
Chercher plus loin faut laisser fair' et c'est très bien
Avec le temps
Avec le temps va tout s'en va
L'autre qu'on adorait qu'on cherchait sous la pluie
L'autre qu'on devinait au détour d'un regard
Entre les mots entre les lign's et sous le fard
D'un serment maquillé qui s'en va fair' sa nuit
Avec le temps tout s'évanouit

Avec le temps
Avec le temps va tout s'en va
Mêm' les plus chouett's souv'nirs ça t'as un' de ces gueul's
A la Gal'rie j'Farfouill' dans les rayons d' la mort
Le samedi soir quand la tendress' s'en va tout' seule
Avec le temps
Avec le temps va tout s'en va

L'autre à qui l'on croyait pour un rhum' pour un rien
L'autre à qui l'on donnait du vent et des bijoux
Pour qui l'on eût vendu son âme pour quelques sous
Devant quoi l'on s' traînait comme traînent les chiens
Avec le temps va tout va bien

Avec le temps
Avec le temps va tout s'en va
On oublie les passions et l'on oublie les voix
Qui vous disaient tout bas les mots des pauvres gens
Ne rentre pas trop tard surtout ne prend pas froid
Avec le temps
Avec le temps va tout s'en va
Et l'on se sent blanchi comme un cheval fourbu
Et l'on se sent glacé dans un lit de hasard
Et l'on se sent tout seul peut-être mais peinard

Et l'on se sent floué par les années perdues


Alors vraiment

Avec le temps ... on n'aime plus

پیوست: دانلود آهنگ

پیوست دوم: فقط نمی دانم چرا این  avec le temps برای من، عمل نمی کند کار خدا!! :|

به نظرت اگر این شهر را جا بگذارى، بروى آن سوى کره ى زمین. جایى که هیچ چیزش برایت آشنا نیست و هیچ چیزى و هیچ کسى،  هیچ خاطره اى را برایت زنده نمى کند،  به نظرت اگر همه چیز را جا بگذارى و فقط با خودت یک جفت کفش و یک دست لباس بردارى و بروى دورترین نقطه ى این کره، رهایت مى کنند مه آلودگى خاطره هاى کنج کافه هاى تار و تاریک؟ 

در زندگیم چیزى کم ندارم، جز یک آغوش امن. 


پیوست: چقدر اعتراف اش سخت است. انگار که برهنه ایستاده باشى وسط یک اتوبان. 

Cuando alguien se va, el que se queda sufre mas


پیوست: دارم فکر می کنم یکی بخواد از این پست سر در بیاره، چقد کارش سخته!!

چقدر غمگینه...

cuando lo no esperas

به مادرم گفتم: "دیگر تمام شد"

گفتم: " همیشه پیش از آنکه فکر کنى، اتفاق مى افتد

باید براى روزنامه تسلیتى بفرستیم"