دو روز است که دارم شربت توت فرنگى درست مى کنم! دو روز است! توى هاگیر واگیر همیشگى زندگیم که تنها چیزى که وجود ندارد، تایم* آزاد است. اما من شربت توت فرنگى درست مى کنم! تا بتوانم یک روز عصر که خسته از سر کار برمیگردم، بروم سرِ یخچال. شربت توت فرنگیم را بریزم توى فنجان گل گلیم. کمى اب سرد. بنشینم کنار پنجره ام، طعم بهشتى شربتم را مزه مزه کنم. پشتبندش هم یک ترافل دارک فرانسوى مى چسبد. بعد بلند شوم بروم بیرون. در حین رفتن هم بگویم: قربونت برم عزیز دلم. به همان شاهزاده ى رنگى توى تنگ آب.
پیوست: همین ها حال آدم را خوب مى کند.
پیوست*: تایم کلمه انگلیسى است؟ من ارجاع دادم به راهى دور. شما هم تیک ایت ایزى ؛)
آدم باورش نمى شود که آن حجم از مهربانى و صبورى، چطور حالا تبدیل شده است به یک حجم از بى تابى و بى حوصلگى. نگاهش که مى کنم، انگار که قلبم بخواهد تند تند بتپد! انگار که بخواهد سُر بخورد در ورطه ى شیفتگى و شیدایى. انگار که بخواهد عاشقى کند دوباره! من اما فارغ از عقل و منطقم، فارغ از روح و احساسم و حتى فارغ از کودک درونم، خودم، خودِ خودم، دیگر دلم نمى خواهد در دام هیچ "دوباره" اى بیفتم. به همین خاطر، حالش را نمى پرسم.مى گذارم در درد و رنج خودش دست و پا بزند. جلوى چشمان خودم از درد، سرش را مى گذارد روى میز. و من بلند نمى شوم بروم برایش حتى یک مسکن پیدا کنم. و درونِ خودم غصه مى خورم که کاش میشد ادم ها را یک طرفه دوست میداشت. کاش میشد آدم ها را یک طرفه در آغوش کشید. کاش میشد یک طرفه دستت را بگذارى روى پیشانى ادم ها، ببینى تب دارند یا نه. بدون ترس. بدون تردید. بدون فرار و گریز...
قدیم ها که حالم بد میشد، انرژیش را داشتم که اداى آدم هاى "حال خوب" در بیاورم. همان جریان سیلى و گونه ى گلگون. اما الان انرژیش را ندارم. انرژى هایم تمام شده اند.
من سى و پنج سال ندارم اما دیروز مادرم به من گفت سى و پنج ساله. و این سى و پنج ساله را جورى گفت که انگار سى و پنج سالگى جذام دارد. انگار که این سى و پنج سالگى یک در باشد که یک طرفش شادى و جوانى است و آن طرفش پیرى و تنهایى و بدبختى است. اصلا یک جورى گفت سى و پنج ساله، انگار که مرا از ارتفاع هل دادند و با صورت افتادم روى کف آسفالت.... یک نفر بیاید خاستگارى ، مى خواهم این دفعه بله بگوییم.
همه فکر مى کنند که تنها زندگى کردن خیلى سخت است. و باید گرگ باشى تا بتوانى تنها زندگى کنى. اما واقعیت این است که تنها زندگى کردن، اصلا هم سخت نیست. حتا خرگوش ها، هم مى توانند به راحتى تنها زندگى کنند. اما براى زندگى کردن در میان گرگها، حتما باید گرگ باشى.
پیوست: جالب آن است که گرگ ها، دسته جمعى زندگى مى کنند.
گاهی فکر می کنم آدماهایی که یک دختر موطلایی با چشمان سیاه ندارند، دقیقا با چه انگیزه ای زندگی می کنند؟ مثل من که انگیزه ام برای مهمترین تصمیمات زندگیم، نه در یک چشم بر هم زدنی، نه درگذر تک ثانیه ای، نه در کسری از ثانیه ای، خیلی خیلی کمتر از آن، پودر می شود در هوای غبارآلود غروب.
پیوست: در حالیکه در تلگرام دارم سر و کله میزنم با استاد اسپانیاییم برای روز شروع کلاس، و نسکافه ی بدون کافی میت و شیرین شده با قند رژیمی ساخارینم را مزه مزه کنم که مبادا تناسب اندامم بهم بخورد و بدهیکل بنظر برسم در برابر تمام درختها وکلاغ های بدهیبت شهر! در کنار پنجره ی شلوغ پلوغ آشپزخانه ام که پر شده از گل و گیاه و گلدان و ماهی. در حالیکه دارم به ساختمان دراز و زشت آنطرف کوچه نگاه می کنم و نیم نظری دارم به گربه ی خاکستریِ لاغر مردنی گوشه ی خیابان که لابد یکی مثل عالیجناب، یا یک گربه نرِ ولگرد دیگری حامله اش کرده است، و چند روز دیگر یا چند ماه دیگر یا چند وقت دیگر، چند تا توله ی کوچک خاکستری، مانند خودش، پس می اندازد. و با خودم فکر می کنم این گربه از تمام آدمهای بدون دختر مو طلایی، خوشبخت تر است. و لازم ندارد هر غروب، هر تنگِ غروب، خاکستر انگیزه های مهم زندگیش را در کسری از ثانیه بدهد به هوای غبارآلود این شهر تا گم شود لابلای دیوارهای سیاه. و من فکر می کنم این شهر به اندازه ی گرد و غبار دمِ غروبش، آدم های بی انگیزه دارد.
برام عجیبه که تک تک کلمات این شعر، انقدر درسته.
پیوست: به غیر این قسمتش: Avec le temps tout s´évanouit ! البته!
آدما ساعت سه نصف شب مى خوابن. من اینو چه جورى حالىِ مغزم کنم؟ :((((