امروز یه کتاب بامزه خوندم.اینم بعضی قسمت هاش:((توضیحات داخل پرانتز فرموده های در مانند بنده میباشند))

-1 همیشه سرانجام هر اختلافی را خون معین کرده است.“آلمانی”

(ای نازیها؛بی خود نیست که هیتلر آلمانی بوده)

-2 اگر بچه شیشه را نشکند تاجر از گرسنگی میمیرد.“ایتالیایی”

(من قبلا اینو نگفته بودم؛این ایتالیایی ها یه چیزی میدونستن که گفتن)

-3 یک دشمن کار صد دوست را خنثی میکند.“یونانی”

(این یعنی نیمه خالی لیوان رو دیدن)

-4یک دوست کار یک صد دشمن را میکند.“فرانسوی”

(اینم یعنی نیمه پر لیوان رو دیدن)

-5 شتر را گم کرده دنبال افسارش میگردد.“فارسی”

(یکی نیست بیاد اینو به من بگه)

-6 با صلح صلح گفتن که صلح مستقر نمیشود.“ایتالیایی”

(یکی نیست بیاد اینو به شش میلیارد جمعیت دنیا بگه)

-7 مرد کردار باش؛نه مردگفتار.“چینی”

(خجالت بکشین مردای ایرونی؛یه ذره برین از این نیم وجبی ها یاد بگیرین)

-8 گربه اگر دستش به گوشت نرسد؛میگوید پیف پیف؛بو میدهد”فارسی”

(من شنیده بودم:روباهه دستش به انگور نمیرسه؛میگه ترشه!!!!!یا عروس بلد نیست برقصه؛میگه زمین کجه!!!معلوم میشه این موضوع برای ایرونی ها خیلی مصداق داشته)

-9 وقتیکه گوشت در زنبیل از سقف آویزان است گربه حیوان شرافتمندی است.“سوئدی”

(آی گفتی… )

-10 در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته؟“فارسی”

(اینم آی گفتی… حرف دل منو گفتی.یه ضرب المثل هم داره؛سخن از دل ما میگویی؟!یه چیزی تو همین مایه ها..)

خب دیگه؛برای امروز دیگه بس تونه….

اگه می بینید کم پیدا بودم و دو روزه که نیومدم وراجی کنم(خداییش ما تو وبلاگ هامون غیر از این چه کار دیگه ای میکنیم)به خاطر این بوده که باید صد تا پروژه تحویل میدادم.نمونه اش همین پروژه هوش که با پرولوگ باید مینوشتیم؛پدر منو در آورد؛پیرم کرد؛کی باورش میشه من توی یه روز صد و بیست بار برم دانشگاه یا راین(شرکتی که استادمون توش کار میکنه)تا فقط از این استاد بپرسم که خروجی برنامه چه شکلی هستش.اما انگار اصلاً استادی وجود نداشته؛آب شده بود رفته بود زیر زمین.بامزگیش اینجا بود که خانمش هم در به در دنبالش میگشت.خلاصه من دست از پا دراز تر همراه با استاد بزرگ(مریم جون)رفتیم خونه فرزانه تا پروژه رو هر جوری هست تا صبح بنویسیم.البته استاد بزرگ؛ هوش رو ترم پیش پاس کرده بودن ولی به خاطر لطف زیادشون قبول کردن که در این امر خطیر ما را یاری و همیاری بنمایند.اما متاسفانه استاد بزرگ prolog یادشون رفته بود و فقط زحمت تایپ رو کشیدن(با عرض شرمندگی؛ مریم جون پاشو قربونت برم؛پا شو برو یه لیوان آب بخور)؛فرزانه جون هم که به نحو احسن وظیفه ای را که تقبل کرده بودند را انجام دادند(یعنی پذیرایی کامل من و مریم و شارژ کردن ما؛ تا یهو خوابمون نبره).منم که خیر سرم هی راه میرفتم و نظر میدادم و راه حل های فجیعی را برای پیاده کردن الگوریتم میدادم.(به خاطر همین هم هست که اگه استاد به خاطر این پروژه نیم بهمون بده خیلی شق القمر کردیم).آخرش هم ساعت 2 صبح امروز یه جوری برنامه رو خلاصه اش کردیم و بعدش بابای فرزانه ؛من و مریم رو به خونه هامون رسوند.(آخی نازی بابای فرزانه).صبح هم رفتیم خیلی شیک و با اعتماد به نفس بسیار و بسیار بالا تحویل استاد دادیم. (توجه داشته باشید که مهمترین عامل در تحویل دادن پروژه همین بالا بودن اعتماد بنفسه بوده وگرنه عمراً کسی این برنامه رو تحویل بده).

در اینجا جا دارد از استاد بزرگ کمال تشکر را داشته باشیم واقعاً از خود گذشتگی کرده ودیگه خیلی خیلی به ما لطف کردنند.مرسی؛ممنون و همه اینا.

خب دیگه نیهلیست(نیهلیسم؟؟؟)بودن دیگه بسه.اصلاً بی خیال گربه.قضیه اش رو میدوننین دیگه .

شعرای نیما رو هم خوندم؛نمیدونم چرا این جوریه؛یعنی من اصلا ازش سر در نیاوردم.یه عالمه کلمه های اجغ وجغ داره که من معنیشون رو نمیدونم.راستی کسی شعرای نیما رو خونده؟اگه خوندین میشه نظرتون رو در موردش بگین.میخوام ببینم بقیه چه حسی نسبت بهش دارن.

نیما.راستی نیما کجاست؟اون خودش میخواسته غیبش بزنه یا واقعاً یه اتفاقی افتاده!!!!!!!!!!!!!!دوباره نمیتونم حدس بزنم که چی شده.

راستی به نظر میاد امتحان های شما تازه شروع شده.آره؟

یه چیز دیگه ؛به نظر شما همه چیز در هم بر هم و شلوغ پلوغ نشده؟

((چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست:

این خانه را تمامی پی روی آب بود.

پایم خلیده خار بیابان.

جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه.

لیکن کسی ز راه مددکاری؛

دستم اگر گرفت؛فریب سراب بود

دستم اگر گرفت؛فریب سراب بود

))

دستم اگر گرفت:

فریب بود

دروغ بود

ریا بود

تظاهر بود

راستش رو بخواین اونقدراز دیدن نمره درخشان محاسباتم داغون و آشفته و عصبانی شده بودم که قصد داشتم تا این کامپیوتر از این قاط بودنش در نیومده؛یک کلمه هم ننویسم.ولی الان دارم از ذوق میمیرم.آخه امشب رفتم کتاب شعر نیما رو خریدم.خدا کنه از شعراش خوشم بیاد تا از این حال درهم برهمم در بیام.یادمه سر امتحان معماری وقتی رفتم کتاب شعر فروغ رو خریدم؛کلی شنگول شده بودم اما وقتی خوندمش کلی تو ذوقم خورد.حالا ولش کنید که چرا خب دیگه الانم برم بخونمش.

-1 ای بابا کمک!شما آقایون و خانم های مهندس و مخ کامپیوتر؛ نمیخواین یه فکری برای این مشکل کامپیوتر من بردارین.یه نظری؛یه پیشنهادی؛یه حرکتی؛ یه اظهار وجودی؛یه هم فکریی؛یه معرفتی؛حداقل یه همدردیی؛یه غم آخرتون باشه ای….اِ… -2 هیچی بدتر از این نیست که مشق خطت رو ننوشته باشی و منتظر باشی یه جینگیل بچه فردا دعوات کنه. -3 آخی بابایی؛الهی قربونت برم که شکمت یه ذره بزرگ شده؛حالا همش باید سرکوفت های راه و بیراه منو تحمل کنی.عیب نداره؛حالا مامان یه ذره رژیمت میده؛یه ذره هم خون میدی؛خوب میشی.فقط یکی نیست بگه تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره.این سری امتحانا خوب چاقم کرده(آخه استرس زیاد من رو چاق میکنه).این جوری نمیشه؛بهتره تا بابایی مقابله به مثل نکرده خودم داوطلبانه وارد لیست تحت رژیم مامان بشم.

-1 امتحان های من تموم شده؛قاعدتاً من باید از خوشحالی بال بال بزنم ولی اصلا همچین حسی ندارم.

-2 کامپیوتر من دوباره قاط زده؛در واقع اومدم سورمه چشمش کنم؛کورش کردم.در واقع من همه کلمه ها رو برعکس میبینم؛مثلاً همین سلام رو مالس میبینم.(الان هم مطمئن نیستم که شما درست ببینین )اصلا هم حوصله سر و کله زدن باهاش رو ندارم.سواد دوستان و پسر خاله هم به جایی قد نداد.عالممون هم در دسترس نمیباشد.خب دیگه

-3 الانم باید یه عالم خط بنویسم؛آخه فردا باید مشقام رو به استاد اعظم(!!!!!!!!)نشون بدم.

سلام

من نمیتونم تشخیص بدم که اون همونیه که من فکر میکنم یا یکی دیگه است.میدونید اون خیلی خیلی شبیه همونیه که قبلا میشناختمش ولی بازم همون جور قبلی نیست؛یه چورایی عوض شده.خودش هم مثل اینکه نمیخواد منو از این پا در هوایی(نوع فجیع سر درگمی)در بیاره.بدیش هم اینه که من نمیتونم خیلی روشن منظورم رو بگم؛آخه نمیخوام بفهمه که منظور من اونه.من نمیدونم؛اصولا این موضوع نباید برام خیلی مهم باشه؛در واقع برام یه معما شده و تو این هیری ویری هی هجوم میاره به مغزم.حالا خیلی مهم نیست ؛آخه معما ها اگه زود حل نشن؛من زود فراموششون میکنم.

سرم سنگینی میکنه.مغزم پرِ پره.مغزم پر شده از زباله های درسی.تمام شعرها به مغزم هجوم آوردن؛بیشتر از 100 بار این تیکه شعر سهراب تو ذهنم تکرار شده:باید امشب بروم / باید امشب چمدانی را / که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم / و به سمتی بروم / که درختان حماسی پیداست / رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا میخواند… رو به آن وسعت به واژه…………
شعرای سعدی که از اون بدتر؛چون اونا رو زیاد حفظ نیستم و برای درست شدن وزنشون؛مدام باید کلمات رو جابجا کنم تا قافیه و ردیفش درست در بیاد.از دیروز تا حالا مغزم مشغول یک بیت شعر شده؛اولش چند تا کلمه بیشتر نبود؛بعدش هی کلمات جابجا شدن و چند تا کلمه هم اضافه شد تا آخرش که امروز صبح به این بیت تبدیل شد:ای که گفتی که مرو در پی خوبان زمانه / اندر این بحر تفکر ما کجاییم؛تو کجایی . آخرش هم وزنش به دلم ننشست و کلی گشتم و وقت تلف کردم تا فهمیدم درستش اینه:ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه / ما کجاییم در این بحر تفکر؛تو کجایی . و همه اینا وقتی تو ذهنم دارن وول وول میخورن که من دارم تو یه جای دیگه از مغزم حلاجی میکنم که object با object type با table چه فرقی میکنه و کدوم مال DFD کدوم مال ERD و کدوم مال ACCESS هستش.
محتویات ذهن من شده عین چند تا کلاف کاموا که داده باشن دست دو بچه گربه بازیگوش.

به هم ریخته ام.همه چی بی معنیه.هیچی رو نمیتونم درک کنم؛همه چی برام بی مفهومه؛خودم؛زندگیم؛اطرافیانم؛اتاقم؛در؛دیوار؛همه چی لوسه.مثلاً که چی؛می خوریم؛می خوابیم؛پامیشیم؛درس میخونیم؛کار میکنیم.یعنی که چی مثلاً؛اَه اَه … حالم داره از این زندگی به هم می خوره .همه چی مزخرفه؛همه چی بی سر و ته؛همه چی مسخره است.اصلاً همه الکی خوشن؛هی الکی میخندن؛الکی گریه میکنن؛الکی داد میزنن؛الکی جیغ میکشن؛الکی دلشون خوشه؛الکی حرص میخورن؛الکی مهربونن؛الکی وحشین؛همه چی الکیه؛الکی... الکی .... الکی... همه چی دروغه؛لبخند های دروغی؛تعارف های دروغی؛محبت های دروغی؛عصبانیت دروغی؛دل سوزیهای دروغی؛زندگی دروغی...همه چی حال آدم رو به هم میزنه...

من سکوت میخوام.من آرامش میخوام.من خلاء میخوام…
تلفن داره جیغ میکشه؛یکی خفه اش کنه…
صدای وز وز میاد؛صدای وز وز زنبور میاد؛یکی خفه اش کنه…
صدای زوزه میاد؛صدای زوزه گرگ میاد؛یکی خفه اش کنه…
صدای داد میاد؛یکی داره عربده میکشه؛یکی خفه اش کنه…
صدای فریاد میاد؛صدای هوار یه خواننده میاد؛یکی خفه اش کنه…
صدای نعره بوق میاد؛صدای نعره ممتد بوق میاد؛یکی خفه اش کنه…
صدای تیز و برنده ساعت میاد؛صدای تیغ زنگ ساعت میاد؛یکی خفه اش کنه…
صدای…
سکوت میخوام… سکوت… سکوت… سکوت… … … …

-1 نظراتی که دیروز داده بودین خیلی بامزه بود.یه آقایی اومده بود گفته بود که نوشته هام اصلاً جالب نیست.راستش رو بخواین خیلی بهش حق میده.آخه من اصلا سعی نمیکنم که جالب بنویسم؛من فقط خاطرات روزمره ام رو مینویسم.آخه کی تو امتحانا میتونه خاطره جالب داشته باشه یا مثلاً ذوق لطیف یا چه میدونم؛ اصلا حوصله نوشتن یا اصلا وقت نوشتن.خب راست میگه بنده خدا که جالب نیست(واقعا ممنون که نظرت رو گفتی).بعدش یکی دیگه اومده بود گفته بود که :زیبا بود.!!!!!!!!والا من هر چی گشتم هیچی رو زیبا ندیدم.!!
-2 آخ..آخ .. دیروز که داشتم طالع بینی خودم رو توی یه مجله میخوندم(از درس خوندن که بهتر بود)؛یه کیفی کرده بودم که نگو؛اصلاً محوش شده بودم.یه جورایی فکر میکردم که درست نوشته.هر چند که اصلا به این جور چیزا اعتقاد میگن؛باور میگن؛نمیدوم؛همون اعتقاد نداشتم ولی به نظرم خیلی بامزه اومد.میخواین چند جمله اش رو بخونید:
((این زن بسیار همدل وپر احساس و یاری بخش است و اگر احساساتش را به درستی جهت دهد؛همه چیز عاشقانه پیش خواهد رفت(به اینجا که رسید پیش خودم گفتم اَه اَه .. چه لوس و مزخرف)اما امان از وقتی که همه چیز را خراب میکند؛گریه و شیونی راه میاندازد که آن سرش ناپیداست(اینجا رو چنان قهقه ای زدم که اون سرش ناپیداست)…. او در صورت لزوم دیگران را نیز توبیخ میکند اما پس از نطق آتشین یا دعوا با دیگران خود خوری میکند که آیا کارش درست بوده یا نه و بعد حسابی گریه خواهد کرد(راستش رو بخواین اینجاش رو که خوندم حسابی تعجب کردم؛به یاد ندارم که کسی رو دعوا کرده باشم و بعدش پشیمون نشده باشم؛حتی اگه صد در صد جق با من باشه.ولی خب هیچ وقت بعدش ننشستم گریه کنم(مگه عقلم کمه) ولی چنان دچار عذاب وجدان شدم که به قول این مجله اون سرش ناپیدا!!!!!).))ولی اینا همش مزخرفه.آخه اگه قرار بود که درست باشه که یک دوازدهم مردم جهان باید شبیه آدم باشن.نمیشه که؛میشه؟؟؟
-3 این آقای مرتضی بود که اسم وبلاگش راوی بود؛من نمیدونم چرا غیب شده.هر چی سعی میکنم وبلاگش رو باز کنم نمیشه!!!!!

من در مقایسه با بقیه بچه ها؛دیشب بیشتر از بقیه خوابیده بودم.و دقیقاً به اندازه همین 5/3 که خوابیده بودم نرسیدم که فصل آخر کتاب رو بخونم؛ولی خداییش امتحانم رو در همون حدی که بقیه دادن دادم.آخه من همین جوری تمام سوال های فصل آخر و درست جواب دادم.اصل چیزی که اشتباه نوشتم اینجا بود که عجب و انکسار نفس رو که درست متضاد هم هستن رو جابجا نوشتم.خب همین که نمیوفتم از سرم هم زیاده.
فردا امتحان دارم.(اشک… اشک….)


من فردا صبح امتحان اخلاق دارم و از 150 صفحه فقط 16 صفحه رو خوندم.خب نظرتون چیه؟هر کی به جای من بود از وحشت سکته رو زده بود.!!!نه اینکه مثل من بشینه وبلاگ بنویسه.