-1 من نمی دونم چرا درست عین یه بز (البته دور از جون شما… )احمق میشم.دیروز(شایدم پریروز… حالا انگار که روزش مهمه… )مریم یه ایمیل برام فرستاده بود که پر بود از عکس های بچه های ناز و ملوس.اول این میل هم نوشته بود برای این که عضو این گروه بشی اینجا(یه آدمک بود)رو کلیک کن و بعد هم کلید join رو بزن.منم عین احمق ها؛کورکورانه همین کار رو کردم.دیروز که داشتم با مریم چت میکردم؛پرسیدم قضیه این گروه چیه؛اونم گفت: من که نگفتم عضو بشی….هیچی دیگه؛ قصد مریم فقط فرستادن عکس ها بوده همین.میدونید چه احساسی داره که به مهمونی که دعوت نشدید برید.بابا آخه ابله بودن هم حدی داره.گند بزنن به این مخ معیوب من که اینقدر آکبنده… .حالا خدا رو شکر که مریم disconnect شد.وگرنه کلی ضایع میشدم.(نه که الان نشدم!!)

-2 الهی قربونت برم بابایی که خوب شدی.(البته خوب که بودی ؛بازم البته اگه راستش رو بهم گفته باشی). نازی بابایی خوب… .قول میدم تا یه ماه دیگه دعوات نکنم که بابای سر به هوایی هستی.قربونت برم…

-3 فامیلی؛ الکی خوش تر از فامیل خودمون ندیدم.دیروز من و ندا و سه تا دختر عمه هام با دو دختر عموم و مامانم و عمه و زن عموم و عموم(یعنی یه گروه سنی بین 8 تا 62 سال) نشستیم اسم-فامیل بازی کردیم.راستش رو بخواین تنها کاری که نمی کردیم بازی بود.البته باید ذکر کنم بنده نقش موثری در بر هم زدن بازی داشتم(البته عمه ام هم کمک بزرگی به حساب میومد!!!!).هر کی هر چی بلد نبود که من بلند بهش میرسوندم؛تا جایی هم که می تونستم تیکه می نداختم تا حواس نفهمند(به قول عمه ام).ولی واقعاً بعد از 8 سال اسم-فامیل بازی نکردن؛خیلی کیف داد.کجایی دوران کودکی که یادت بخیر…

-4 الهی بمیرم برای ماهیم که آخرش مرد.دلم براش تنگ شده…

همیشه فکر میکردم اگه یه وقت ماهیم مرد؛عکس العمل من چیه.همیشه می دونستم خیلی ناراحت میشم.پیش خودم فکر میکردم اوجش اینه که کمی گریه کنم.اما وقتی امروز ماهی کوچولوی من مرد؛اولش چند تا جیغ کوتاه کشیدم و در حالی که جلوی چشمام رو گرفته بودم؛ناباورانه شروع کردم عقب عقب رفتن.من بد جوری شکه شدم؛اونقدر که بغضم تو گلو موند…

بابا اصرار کرده بود که بذار بندازیمش توی رودخونه ای؛چیزی… اما من بد جوری بهش عادت کرده بودم.خودم خریده بودمش؛اونم وقتی که همه با خریدنش مخالفت میکردن.من هر روز بهش غذا میدادم.خودم اون شعر فروغ رو براش خوندم:ماهی تو آب می چرخه و ستاره دست چین میکنه / اونوخ به خواب هر کی رفت / خوابشو از ستاره سنگین میکنه....

همیشه میدونستم نباید به کسی یا چیزی عادت کنم؛چون به سختی ازش دل میکنم.به سختی…

همیشه باید از همه چیز و همه کس دوری کنم که مبادا بهشون عادت کنم.این موضوع در مورد هرکسی و هر چیزی صدق میکنه؛دوست؛آشنا؛غریبه؛فامیل؛جونور؛کتاب؛در؛دیوار و هر موجود زنده و غیر زنده ای؛ من اینو خیلی وقته میدونم و همیشه قبل از اینکه بخوام به حضورکسی یا چیزی عادت کنم؛خودم رو ازش دور میکردم.حتی عادت نکردن هم کافی نیست.مثلاً حسان؛من به دیدنش اصلاً عادت نداشتم.یه بچه پنج؛شش ساله که 3 یا 4 بار در سال بیشتر نمیدیدمش.من فقط چند تا کتاب براش خونده بودم با چند تا شعر؛همین.اما وقتی مرد یه بشکه گریه کردم؛نمونه اش همین دیشب…؛

الهبی یمیرم برای ماهیم؛شاید اگه نخریده بودمش یا به حرف بابا گوش کرده بودم؛الان زنده بود.از عذاب وجدان دارم میمیرم؛حالا اونش به کنار؛از نبودنش بیشتر دارم دق میکنم.

حالا همه اینا به کنار؛دلم بد جوری برای بابایی شور میزنه.دیروز بابایی با دو تا دیگه از همکاراش رفتن بیمارستان تا تست کنن ببینن قلبشون سالمه یا نه.(آخه اجباری بوده؛بابا میگفت دستور بوده. چه میدونم … یه چیزی تو این مایه ها بوده…).دیروز بعدازظهر بابایی زنگ زد که بیمارستان نگه اش داشتن.دکتر گفته:شما باید دو روز بیمارستان بمونید تا آزمایش های بیشتری انجام بشه.من میترسم.آخه بقیه همکاراش رفتن سر خونه زندگیشون به جز بابا… .من نمیدونم چرا هیچکی نگران نیست.مامان که میگه بابا هیچیش نیست و من باباتون رو میشناسم… .ندا هم که انگار نه انگار .چسبیده به کتاب های تستش؛انگار که همین فردا کنکور داره… .بد جوری دلم برای بابایی شور میزنه….خیلی خیلی…

الانم یه کتاب 500 صفحه ای گذاشتم جلوی خودم.تا بلکه دو تا کلمه یاد بگیرم عین بوق ها پا نشم برم کارآموزی.اما کو یه ذره تمرکز؛کو یه ذره آرامش…

وای… چقدر توی این وبلاگم نق و وِر زدم؛ولی چاره ای نبود؛واقعاً داشتم خفه میشدم…

یه حس بد

یه حس غمگین

یه حس افسرده

یه حس سکوت

یه حس مبهم

یه حس پوچ بودن

یه حس بی اهمیت بودن

یه حس فریب

یه حس بی تفاوت بودن

یه حس پیچیده

یه حس گنگ

یه حس ترس

یه حس درک نشدن

یه حس نامفهوم

یه حس سرگردون که هجوم آورده به مغز من؛به روح من؛به وجود من…

دلم برای خودم میسوزه؛از این که این همه حس مزخرف دارم؛از اینکه همه چی رو حس میکنم؛حس…سنگ بودن چه عالیه؛سنگ بودن چه آرام بخشه.پس من کی سنگ میشم؟؛کی ؟؟

وای که دیروز چقدر خندیدیم.دیروز که خونه داییم مهمونی بودیم؛فیلم عروسی پسر داییم رو گذاشتن تا ببینیم؛یه قسمت اش بود که علیرضا انگشتش رو زده بود توی ظرف عسل ؛و بعدشم گذاشت توی دهن فریبا؛فریبا هم نامردی نکرده بود و یه گاز محکم از انگشت علی گرفت.وای… این قیافه علی واقعاً دیدنی بود.بعدشم اتاق پر شد از جیغ و خنده و سر و صدا و بالا پایین پریدن.نتیجه اش هم این شد که تخت علیرضا که همه مون روش نشسته بودیم شکست…

بقیه اش رو حوصله ندارم بگم؛ آخه دیشب تا ساعت 3 داشتیم ور میزدیم؛الان کلی خوابم.

امروز مهمون هامون میرن؛و من بدبختانه میرسم که به حس جدیدم که یه هفته است توی روحم وول وول میخوره فکر کنم

-1 یکی بیاد این کتاب مونتاژ کامپیوتر منو بخونه؛چهار تا کلمه هم به من یاد بده….

-2 گند بزنن این وبلاگ نویس هایی که وقتی تازه به خوندن وبلاگشون عادت کردی؛یهو اعلام میکنن که نمی خوان دیگه بنویسن…

-3 بمیرم برای خودم؛این دستای کوچولوی ناز و نازک و ظریف و لطیف و سفید من؛طی این چند روز مهمونی تبدیل شدن به دستای زمخت و کدر و قهوه ای و بی ریخت؛تازه عین مار هم داره پوست اندازی میکنه.عیب نداره حالا؛به شیطونی هایی که میکنم در…

-4 دیروز چه روز شلوغ پلوغی بود.با این مهمون هامون صد جا رفتم.پاساژ؛کتاب فروشی؛مهمونی؛پارک؛کافی شاپ؛شیرینی فروشی…(این داستان ادامه دارد…)

-5 چه بامزه که این وبلاگ ها کامنت نداره؛نه؟

-6 هیچی… بازم ولش کن؛برای بیان حس جدیدم نیاز به زمان؛فکر؛و کمی تمرکز دارم...

اِ… چه با مزه ؛این بلاگ اسکای کی درست شد!!!!!!!

ما سه روزه که مهمون داریم؛و اعصاب درست و حسابیی برام نمونده؛نه اینکه از مهمون خوشم نیاد؛نه.اتفاقاً خیلی هم گروه شیطونیمون کامل و جور شده.فقط پوست به این دست من نمونده از بس ظرف شستم(آخه شانس من دستکشمون روز اول پاره شد؛کیه که تو این هیری ویری بره دستکش برای من بخره…).تازه… ولش کن؛بقیه اش رو حوصله ندارم بگم...

من همیشه معتقد بودم که وقتی سه تا دختر جور یه جا جمع بشن؛اون وقت زلزله میاد.و مرجان(دختر داییم)نفر سوم گروه من و ندا بود.الان دو روزه که مرجان خونه ماست.آخه وقت نمیکنن بیان دنبالش؛ما هم که از خدا خواسته.

کار ما این دو روزه بوده حرف زدن و خندیدن ؛عصر ها میریم خیابون گردی. آخر شب ها هم فیلم می بینیم.بعد از فیلم هم یه ساعت به نقد و بررسی اون میپردازیم(حالا فکر نکنید خیلی نظر های مهم مهم میدیم؛نه بابا نظرامون به درد عمه مون می خوره فقط… ).هر چه دیشب خواستم این کتاب شاملو رو بخونم مگه این دو تا ورووجک گذاشتن.هی تپیدن(اومدن)تو این اتاق منو آهنگ سوزان و حمیرا و اندی گذاشتن و اداشون رو در آوردن.تازه میگفتن تو هم بیا ادای سیاوش رو در بیار؛حالا فکر نکنید من از بس دختر سنگین رنگین و خانمی هستم؛این کار رو نکردم و همراه این دو تا نشدم.نه بابا؛از این خبرا نبود.دلیلش این بود که یه ساعت قبلش فیلم “من ترانه 15 سال دارم”رو دیده بودم و کلی حس غم و همدردی و آخی و نازی و بیچاره و دلم براش سوخت و این حرف ها… گرفته بودم؛

نصف شب هم که این دو تا ورووجک خوابیدن؛نشستم این کتاب ققنوس در باران شاملو رو خوندم؛به نظر من که عمراً به پای شعرای سهراب و فریدون مشیری برسه.به گرد پای شعرای فروغ و نیما هم نمیرسه؛البته من همه شعرای شاملو رو که نخوندم؛شاید بقیه اش خوب باشه.اینا رو گفتم چون میدونید که نظر من چقدر و چقدر(در حد nبار )مهم و فهیمانه و ارزشمند و اینا هستش.آره… حالا اگه قبول ندارید؛من چی کار کنم؟مشکل خودتونه ؛والا…(اَه اَه … دوباره که لوس و ابله شدم...)

خب دیگه؛من برم پی بقیه شیطونیم…

-1عروس خوش قدم رو دیدین؟صحنه های بامزه ای داشت.مخصوصاً قسمت هایی که امین حیایی بازی داشت.فیلم هم که پر بود از آهنگهای منصور و رقص.پارسا پیروزفر هم بر خلاف همیشه که نقش مثبت داشت؛این دفعه نقشی منفی و تقریباً طنز داشت.ولی در کل فیلم خیلی مزخرفی بود؛مخصوصاً آخراش.من که اصلاً پیشنهاد نمیکنم برین ببینین.

-2 دیشب که رفته بودم یه کتاب در مورد مونتاژ کامپیوتر پیدا کنم؛به جاش کتاب ققنوس در باران شاملو رو خریدم.فردا میام میگم نظرم در موردش چیه(از بس که نظر من مهمه… )

-3میدونید احساس میکنم“زندگی رسم خوشایندی ست”

-4 چه عجب من یه روز نیومدم نق بزنم.(تشویق… کف… سوت….)

از وقتی من؛خودم رو مغز متفکر خانواده اعلام کردم؛مادر بزرگم هر وقت منو میبینه میگه:مادر؛الهی خدا عقلت بده.

مرسی تحویل…

من نمی فهمیدم اون چی میگه؛وضعیت مضحکی بود؛پسر خالم رو میگم.من از بچگی درست نمیفهمیدم چی میگه.آخه اون تند تند حرف میزنه.من و اون زیاد همصحبت نمیشدیم.دلیل اصلیشم همین بود؛واینکه چرا من به اینطور حرف زدنش عادت نکرده بودم و هنوز نمی تونستم بفهمم که چی میگه؛ این بود که اون بچه درسخونیه و همیشه توی اتاقشه.این اواخر اگه به دقت به حرفاش گوش میکردم میتونستم بفهمم چی میگه.اما نمیدونم دیشب چه مرگم شده بود.خاله اینها دیشب پسر داییم و خانمش رو پاگشا کرده بودن(نمی دونم از این مراسم ها دارین یا نه.)؛و حالا اون وسط مهمونی یه چیزی رو میخواست بهش بدم یا شایدم میخواست یه چیزی رو به مامانش بگم؛نمیدونم؛من بهش گفتم حرفشو یه بار دیگه تکرار کنه؛اما اون عصبی تر و نامفهوم تر شروع کرد حرف زدن؛منم توی اون هیری ویری؛خنده ام گرفته بود.من عموماً میتونم خنده ام رو کنترل کنم؛اما دیشب همه چی فرق کرده بود.من ناشیانه دستم رو روی دهنم گذاشتم؛من نمخواستم که اون از این موضوع ناراحت بشه؛اما اون که ابله نبود.خدا الهام رو رسوند.من فهمیدم که الهام بهش گفت: باشه؛الان میارم.من تنها کاری که تونستم بکنم این بود که خودمو به یه اتاق رسوندم و تا جایی که تونستم خندیدم؛طبق معمول هم بعدش دچار عذاب وجدان شدم و خودم رو سرزنش کردم که این اداها یعنی چی.

یادمه همون اوایل که وارد دانشگاه شده بودم؛همین مشکل رو با یکی از پسرا پیدا کردم.اون یه چیزی رو میخواست بپرسه اما من نمیفهمیدم؛نه اینکه اون لهجه داشته باشه؛نه.اتفاقاً اون تهرونی حرف میزد؛احساس میکنم کلمات رو به هم چسبیده میگفت؛خلاصه اون روز هم کلی ضایع بازی شد.پسره لابد فکر میکرده؛ من کرم.

خب به من چه؛اونا باید سعی کنن؛یه ذره شمرده تر صحبت کنن.

-1 من نمیدونستم وبلاگ بلاگ اسپاتی ها و پرشین بلاگی ها که بسته شدن؛فقط یه اشتباه سهوی از طرف شرکت پارس آن لاین بوده و حالا مشکل برطرف شده و راحت میتونیم این وبلاگ ها رو بازکنیم.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اینو روزنامه آشتی گفته؛راست و دروغش رو خودتون دارید میبینید دیگه.

-2 هیچ میدونستید بیت ماندگار فروغ فرخزاد-پرواز را به خاطر بسپار / پرنده مردنی است-قبلاً در شعر دیگرش به نام“ تنها صداست که میماند”اینگونه گفته شده بوده:پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر بسپارم.

تازه یه چیزه دیگه ام کشفیدم و اون اینکه اکثر شعرای فروغ واژه آرایی دارن؛مثل:“در نگاه شرم آگین گلی گمنام”که واژه آرایی حرف “گ”رو داره.

-3 فرنیا که اونقدر ریزه میزه بود؛ شده عین یه توپ قلقلی.بهتون گفتم اسم اون بچه رو گذاشتن فرنیا؛یعنی شکوه نیاکان؛ندا هم چپ میره؛راست میره میگه آخه اسم قحطی بود که اسم بچه شون رو گذاشتن شکوه بابا حسین؛(آخه پسر خاله و دختر خالم به بابابزرگ میگفتن بابا حسین؛خدا بیامرزتش).بعدشم میگه آخه بابابزرگ شکوهش کجا بود؛به قول مامان بزرگ؛بابابزرگ شکوفه هم نبوده چه برسه به شکوه.!!!

-4

و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.

و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.

و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید

و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست

و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند.

سهراب

-1من و بابام یه فرق خیلی اساسی داریم.و اون موقعیه که بخوایم یه مطلبی رو به یکی بگیم.من اول میرم سر اصل مطلب؛یعنی اولین جمله ای که میگم دقیقاً همون چیزیه که طرفم میخواد بشنوه.اولین جمله نتیجه کاره؛و بعدش میرم سر حاشیه و طول وتفضیل؛اما امان از وقتی که بابایی بخواد نتیجه یه کاری یا بحثی رو بگه؛شروع میکنه حاشیه رفتن؛وارد جزئیات میشه؛ و اصل و نتیجه مطلب؛ آخرین جمله ای که شما میشنوید. وقتی قرار بوده یه چیزی رو بهم بگه؛بارها بهش تذکر میدم که اول نتیجه کار رو بگه اما اون …

بارها به خاطر این موضوع بحثمون شده؛اما نه اون عوض شده نه صبر من زیاد.

-2 لازم میدونم یه موضوعی رو توضیح بدم؛یادتون میاد من میگفتم بلد نیستم لینک بدم و توضیحات شما رو نمیفهمم و شاید دلیلش اینه که من خنگم.(وشما مطمئن بودید دلیلش همینه)؛خب حالا میگم دلیلش این نبوده که من خنگم.دلیلش این بود که internet explorer, verssion من پایین بوده و من هیچ کدوم از کلیدها و امکانات تویblogsky رو نداشتم.البته الانم یه internet explorer با version 6 نصب کردم ولی همه چی رو برعکسی میبینم؛(فکر کنم صد دفعه اینو گفتم… )حالا اگه جرات دارین؛بیاین بگین کم کم دارم راه میوفتم.

-3 من دیروز یه اشتباه داشتم.اونم این بود که جمله آقای پاتریک هنری رو اشتباه نوشتم.“پسر شما در پنج سالگی مدیر شما؛در ده سالگی اسیر شما… ”(نه در پانزده سالگی).

-4

-ساده ترین درس زندگی اینست:هرگز کسی را میازار.“روسو”

-همه ما یک ایده مشترک داریم و آن جمع آوری پول است.“ولتر”

این آقای ولتر به طرز وحشتناکی تابع معقولات بوده؛درست برعکس روسو که به طرز فجیعی تابع احساسات بوده.

-1 از قدیم گفتن کادوی تولد؛دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره!!!!

-2 ای بابا؛ما نمیدونستیم که این شرکتی که میخوایم بریم کاآموزی؛ اینقدر باکلاسه؛وقت قبلی و وقت بعدی و….

حالا با این دردسر جدید چی کار کنم؛گفتن ما بیشتر از یک ماه به شما آموزش نمیدیم؛اما من دو ماه باید برم کارآموزی؛آخه فرم 50 روزه دارم که باید گزارش روزانه رو بنویسم؛ حالا پدر مادر و هفت جد و آبادشون رو بیامورزه که یه چیزی یاد میدن.آخه ثریا دیشب که زنگ زده بود؛گفت که یه هفته ای که رفته کارآموزی؛همش روی یه صندلی نشسته و بقیه رو تماشا کرده.من بهش پیشنهاد کردم که حداقل یه کتابی ببره؛اونجا بخونه.

خب دیگه فعلاً تا 15 مرداد که نوبت ما بشه؛بنده بیکار و علاف(الاف؟؟؟) هستم.کسی یه کتاب در مورد مونتاژ کامپیوتر سراغ داره به من معرفی کنه؟؟

-3 این مهمونی بازی های تابستانه؛حالم رو به هم میزنه؛من اصولاً تحمل مهمونی های پشت سر هم رو ندارم.اصلاً روحم کدر میشه توی این مهمونی های مزخرف……

4- حالا هم چند تا جمله قصار میذارم اینجا؛تا شما هم چهار تا کلمه یاد بگیرین:

-تفکر و تعمق زیاد برای یافتن سبب وجود یا هدف و مقصود زندگی به نظر من دیوانگی محض است.“انیشتین”

-فصاحت بیان معجزه میکند؛زیرا گوش های مردم از دیدگانشان بی تجربه تر است.“شکسپیر”

-پسر شما در پنج سالگی مدیر شما؛در پانزده سالگی اسیر شما؛در پانزده سالگی المثنی شما و بعد از آن بسته طرز تربیتش دوست یا دشمن شماست.“پاتریک هنری”

-1 منفور ترین چیز:مهمون های ناخونده ای هستن که با دعوت خودشون میرن مهمونی.

-2 منحوس ترین چیز:این وبلاگ های بلاگ اسپاتی ها هستش که باport بیport ؛با proxy بی proxy ؛با adress بی adress …باز نمیشه.

-3 قاط ترین چیز:این کامپیوتر منه که در تمام طول عمرش؛روی هم رفته یک هفته هم سالم نبوده.

-4 مضحک ترین چیز:هر نوع نوشته در کامپیوتر منه که هنوز برعکسه.

-5 آشغال ترین چیز: سطل آشغال اتاق منه که یک ماهه خالی نشده.

-6 خنده دارترین چیز:کارنامه این ترم منه.

-7 درهم برهم ترین چیز:محتویات مغز منه.

-8 گند ترین چیز:شربت سرفه منه.

-9 بی مصرف ترین چیز:yahoo messenger منه.

-10 -3 ترسناک ترین چیز:این کارآموزی منه.

-11مزخرف ترین چیز:با این تفاسیر؛قاعدتاً باید وبلاگ من باشه.

-1 چقدر خوبه وقتی آدم فکر میکنه یه دردسر جدید براش شروع شده؛یهو ببینه بدون اینکه خودش بدونه؛تموم شده.عالیه؛اصلاً حس بدی نسبت به این موضوع ندارم.

-2 وای… این کارآموزی هم شده آیینه دق من؛احتمالاً تا چند روز آینده؛بنده به مدت 300 ساعت؛سوژه دارم.

-3 یه چیز خیلی مهم؛امروز تولد ((دوست جونه))… زود برین بهش تبریک بگین.تولدت مبارک دوست جون خوفم(وای حالا این Antimemory میاد میگه غلط املایی داری؛منظورم همونیه که نوشتم..)

-4 به خاطر اینکه دیروز تعداد آدم هایی که تولدم رو تبریک گفتن به صفر میل میکردن(حد که یادتون مونده؟!!!!)واقعاً لازم میدونم که ازشون تشکر کنم.حالا در آینده جبران میکنم.(اَه اَه… چه آدم لوس و ننریم.)

-4

آب از دیار دریا

با مهر مادرانه

آهنگ خاک میکرد

بر گِرد خاک میگشت

گَرد ملال او را

از چهره پاک میکرد

از خاکیان ندانم

ساحل به او چه میگفت

کان موج نازپرورد

سر را به سنگ می زد

خود را هلاک می کرد!