امروز صبح؛در واقع یک بامداد امروز یه جشن تولد باحال برای خودم گرفتم؛اون لباس آبیه ام رو پوشیدم و یه موسیقی ملایم؛و با یه حس رمانتیک؛شروع کردم سهراب خوندن.آره؛میدونم لابد فکر میکنین عقلم رو از دست دادم؛یا چه میدونم هر چیز دیگه ای؛ولی به غیر از این کار؛هیچ چیز دیگه ای نمی تونست به این کلاف های مغز من سر و سامونی بده.

صبح هم ساعت 8 با آرزو رفتیم دانشگاه؛تا خیر سرمون نمره های هوش مصنوعی رو بگیریم.من ابداً نمی خواستم برم؛اما این بچه ها که رفته بودن سر خونه زنگیشون؛هی زنگ میزدن که نمره ها رو گرفتی یا نه؛خب به نظر شما بی ادبانه نبود اگه میگفتم حوصله ندارم برم نمره هاتون رو ببینم.آخرش هم 4 ساعت معطل شدیم ولی این نمره های کوفتی فاکس نشد؛هی من گفتم بابا سر کاریه؛بیا بریم؛اینا اگه قرار بود نمره ها رو فاکس کنند تا حالا کرده بودن.اما آرزو میگفت من دلم شور میزنه و تا نمره ها نیاد نه من میرم خونه؛نه تو.آخرش هم دست از پا دراز تر رفتم خونه.ندا هم تا تونست تو ذوق من زد.آخه ندا بعد عمری یادش مونده بود که امروز تولدم هستش.ندا میگفت که یه هفته پیش یه اردک پشمالوی سفید ناز(البته من ناز بودنش رو تایید یا تکذیب نمیکنم؛چون من به شخصه ندیدم)برام نشون کرده بوده که امروز بهم کادو بده ولی امروز که رفته بوده تموم شده بوده.حالا یکی نیست بگه چیز قحطی بود؛یه چیز دیگه میگرفتی.خلاصه همه چی با یه جعبه شیرینی اتمام یافت(این فعل آخریه چه ادبی شد!!!)

من کودکیم رو از دست دادم؛همین امسال و شاید همین امروز.فردا روز تولد منه و من مثل سالهای گذشته؛ذوق زده نیستم.به مامان بابام گیر نمیدم که فردا برام مهمونی بگیرن و بهشون سفارش نمیکنم که کادوی تولدم خوشگل باشه و اجازه میدم یادشون بره که فردا تولدمه.اونا فراموش میکنن و من اجازه میدم که فردا؛درست مثل روزای دیگه بگذره.ودرست برعکس سالهای گذشته؛به این فکر میکنم که یکسال به عمرم اضافه شده و من چقدر پیر شدم.اصلاً حس خوبی ندارم.مغزم دوباره شلوغ پلوغ و درهم برهمه.مغزم دوباره پر از فکرای جور واجوره و من همش دارم فکر میکنم؛فکر…

شایدم امروز یکی از روزهای ابریم باشه و فردا یه روز آفتابی.شاید فردا عین یه ورووجک بشم و زمین و زمان رو بهم بدوزم.شاید فردا یه روز دیگه باشه…..

-1 امروز صبح تا حالا داشتم یه کار خیلی خیلی مهم انجام میدادم.!!!من به مدت چندین ساعت درگیر امر خطیر جدا کردن هسته آلبالو از خود آلبالو بودم.البته این کار با دقت هر چه تمام تر انجام داده شد؛چون همه آلبالو ها سالم نبودن!!!!!!حالا فکر نکنید که من چه آدم بیکار و در عین حال حوصله داری بودم؛نخیر؛در تمام اون مدت؛این تیکه شعر سهراب تو مغزم وول وول میخورد:من به ….دل بستگی پاک قناعت دارم.وتمام اون مدت به این فکر میکردم که جای اون نقطه چین ها چی باید گذاشت و اصولاً سهراب به چی ممکن بوده که دل بستگی داشته باشه؛اونم از نوع پاک قناعتش.خب فکر میکنین اصل شعر چی بود.؟!! اصل شعر این بود:من به یک آیینه؛یک بستگی پاک قناعت دارم.بعدش به این فکر میکردم که چرا سهراب در یک جمله دو بار از کلمه “یک“استفاده کرده و بهتر نبود میگفت:من به یک آیینه؛دل بستگی پاک قناعت دارم.اما بعدش به این نتیجه رسیدم که سهراب حتماً یه چیزی میدونسته که اینو گفته و من بهتر برم همون آلبالو هسته کنم.!!!!!!!!

-2 میبنم که دستِ بالا دست بسیاره.وبعد از بلاگ اسکای چشمومون به آریان بلاگ روشن شده.تازه کلی هم برای خودش کلاس گذاشته اما کیه که؛یه کم تحویل بگیره.!!

-3 اینم از اون کتابه خوندم که معلوم نیست از قول کیه:

همیشه و در همه جای جهان؛در تمامی جماعات بشری یک قانون وحشتناک ازلی و ابدی حاکم بوده است:-اسب بینوا گاری را کشیده و سورچی گردن کلفت انعامش را گرفته است.

-4 راستی کسی شعرای نادرپور رو خونده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تمام دیروز و امروز من صرف خوندن دو تا کتاب شده:کتاب شعر نیما و کتاب ضرب المثل ها.آهان دیروز دو تا مغازه باکلاس هم رفتم؛اول مغازه نقره فروشی و بعدش هم مغازه ترمه فروشی.واقعاً روح آدم از دیدن چنین جاهای سنتی؛ طراوت پیدا میکنه.کاش یه طوری میشد که من میتونستم همچین جاهایی کار کنم.اونوقت مطمئناً؛من 200 سال عمر میکردم.

حالا از خیالات بیایم بیرون.دیشب که یه شعر نیما رو خوندم؛طبق معمول اولش ازش چیزی سر در نیاوردم؛اما بعدش به صرافت افتادم که تفسیر اون شعر رو از آخر کتاب بخونم؛نتیجه اش عالی بود؛هر چند که معتقدم نباید معنی و تفسیر شعر رو خوند.

اینم همون شعره:

خانه ام ابری ست

یکسره روی زمین ابری ست با آن.

از فراز گردنه؛خرد و خراب و مست

باد می پیچد.

یکسره دنیا خراب از اوست

و حواس من!

آی نی زن که ترا آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟

خانه ام ابری ست اما

ابر بارانش گرفته ست.

در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم؛

من به روی آفتابم

می برم در ساحت دریا نظاره.

و همه دنیا خراب و خرد از باد است

و به ره؛نی زن که دایم مینوازد نی؛در این دنیای ابر اندود

راه خود را دارد اندر پیش.

اینا رو هم از اون یکی کتابه خوندم.مثلا ببینید این آقای محمد مسعود چه تعبیر جالبی از زندگی داره:((وه که زندگی چه معجون غریب و چه خواب مرموزی است.))

منظور ژان ژاک روسو رو هم از این جمله اش نفهمیدم:((بهترین علاج برای قلب شکسته اینست که یکبار دیگر آن را بشکنید.))به نظر شما منظورش چی بوده.؟؟!!!!!!!!

خدای من؛اون یکی خواهر(لاله) هم در گذشت.چه اتفاقی افتاد؟اونا هر دوشون مردند.حالا هر دوشون با هم هستن.

((لادن بیژنی؛یکی از خواهران دوقلوی به هم چسبیده ایرانی؛اندکی پس از عمل جداسازی درگذشت.))

این خبر زیرنویس شده ای بود که در شبکه خبر پخش شد.خدای من؛باورم نمیشه.من خیلی امید داشتم که هر دم تاشون زنده بممونن.سه روزه که من و مامان و ندا و مامان بزرگم تمام اخبارها رو؛در همه شبکه ها میبینیم تا لحظه به لحظه در جریان این عمل جراحی باشیم ؛وقتی این خبر رو خوندیم آه از نهاد همه مون بلند شد.کلی تو ذوقمون خورد و ناراحت شدیم؛حالا کاش لااقل حال اون یکی خوب بود.من نمیدونم اون همه دکتر اونجا دارن چه غلطی میکنن.واقعاً که… اَه….طفل معصوم اون یکی؛دچار چه عذاب وجدانی میشه.چه زندگیه وحشتناکی…آخی...

امروز یه کتاب بامزه خوندم.اینم بعضی قسمت هاش:((توضیحات داخل پرانتز فرموده های در مانند بنده میباشند))

-1 همیشه سرانجام هر اختلافی را خون معین کرده است.“آلمانی”

(ای نازیها؛بی خود نیست که هیتلر آلمانی بوده)

-2 اگر بچه شیشه را نشکند تاجر از گرسنگی میمیرد.“ایتالیایی”

(من قبلا اینو نگفته بودم؛این ایتالیایی ها یه چیزی میدونستن که گفتن)

-3 یک دشمن کار صد دوست را خنثی میکند.“یونانی”

(این یعنی نیمه خالی لیوان رو دیدن)

-4یک دوست کار یک صد دشمن را میکند.“فرانسوی”

(اینم یعنی نیمه پر لیوان رو دیدن)

-5 شتر را گم کرده دنبال افسارش میگردد.“فارسی”

(یکی نیست بیاد اینو به من بگه)

-6 با صلح صلح گفتن که صلح مستقر نمیشود.“ایتالیایی”

(یکی نیست بیاد اینو به شش میلیارد جمعیت دنیا بگه)

-7 مرد کردار باش؛نه مردگفتار.“چینی”

(خجالت بکشین مردای ایرونی؛یه ذره برین از این نیم وجبی ها یاد بگیرین)

-8 گربه اگر دستش به گوشت نرسد؛میگوید پیف پیف؛بو میدهد”فارسی”

(من شنیده بودم:روباهه دستش به انگور نمیرسه؛میگه ترشه!!!!!یا عروس بلد نیست برقصه؛میگه زمین کجه!!!معلوم میشه این موضوع برای ایرونی ها خیلی مصداق داشته)

-9 وقتیکه گوشت در زنبیل از سقف آویزان است گربه حیوان شرافتمندی است.“سوئدی”

(آی گفتی… )

-10 در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته؟“فارسی”

(اینم آی گفتی… حرف دل منو گفتی.یه ضرب المثل هم داره؛سخن از دل ما میگویی؟!یه چیزی تو همین مایه ها..)

خب دیگه؛برای امروز دیگه بس تونه….

اگه می بینید کم پیدا بودم و دو روزه که نیومدم وراجی کنم(خداییش ما تو وبلاگ هامون غیر از این چه کار دیگه ای میکنیم)به خاطر این بوده که باید صد تا پروژه تحویل میدادم.نمونه اش همین پروژه هوش که با پرولوگ باید مینوشتیم؛پدر منو در آورد؛پیرم کرد؛کی باورش میشه من توی یه روز صد و بیست بار برم دانشگاه یا راین(شرکتی که استادمون توش کار میکنه)تا فقط از این استاد بپرسم که خروجی برنامه چه شکلی هستش.اما انگار اصلاً استادی وجود نداشته؛آب شده بود رفته بود زیر زمین.بامزگیش اینجا بود که خانمش هم در به در دنبالش میگشت.خلاصه من دست از پا دراز تر همراه با استاد بزرگ(مریم جون)رفتیم خونه فرزانه تا پروژه رو هر جوری هست تا صبح بنویسیم.البته استاد بزرگ؛ هوش رو ترم پیش پاس کرده بودن ولی به خاطر لطف زیادشون قبول کردن که در این امر خطیر ما را یاری و همیاری بنمایند.اما متاسفانه استاد بزرگ prolog یادشون رفته بود و فقط زحمت تایپ رو کشیدن(با عرض شرمندگی؛ مریم جون پاشو قربونت برم؛پا شو برو یه لیوان آب بخور)؛فرزانه جون هم که به نحو احسن وظیفه ای را که تقبل کرده بودند را انجام دادند(یعنی پذیرایی کامل من و مریم و شارژ کردن ما؛ تا یهو خوابمون نبره).منم که خیر سرم هی راه میرفتم و نظر میدادم و راه حل های فجیعی را برای پیاده کردن الگوریتم میدادم.(به خاطر همین هم هست که اگه استاد به خاطر این پروژه نیم بهمون بده خیلی شق القمر کردیم).آخرش هم ساعت 2 صبح امروز یه جوری برنامه رو خلاصه اش کردیم و بعدش بابای فرزانه ؛من و مریم رو به خونه هامون رسوند.(آخی نازی بابای فرزانه).صبح هم رفتیم خیلی شیک و با اعتماد به نفس بسیار و بسیار بالا تحویل استاد دادیم. (توجه داشته باشید که مهمترین عامل در تحویل دادن پروژه همین بالا بودن اعتماد بنفسه بوده وگرنه عمراً کسی این برنامه رو تحویل بده).

در اینجا جا دارد از استاد بزرگ کمال تشکر را داشته باشیم واقعاً از خود گذشتگی کرده ودیگه خیلی خیلی به ما لطف کردنند.مرسی؛ممنون و همه اینا.

خب دیگه نیهلیست(نیهلیسم؟؟؟)بودن دیگه بسه.اصلاً بی خیال گربه.قضیه اش رو میدوننین دیگه .

شعرای نیما رو هم خوندم؛نمیدونم چرا این جوریه؛یعنی من اصلا ازش سر در نیاوردم.یه عالمه کلمه های اجغ وجغ داره که من معنیشون رو نمیدونم.راستی کسی شعرای نیما رو خونده؟اگه خوندین میشه نظرتون رو در موردش بگین.میخوام ببینم بقیه چه حسی نسبت بهش دارن.

نیما.راستی نیما کجاست؟اون خودش میخواسته غیبش بزنه یا واقعاً یه اتفاقی افتاده!!!!!!!!!!!!!!دوباره نمیتونم حدس بزنم که چی شده.

راستی به نظر میاد امتحان های شما تازه شروع شده.آره؟

یه چیز دیگه ؛به نظر شما همه چیز در هم بر هم و شلوغ پلوغ نشده؟

((چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست:

این خانه را تمامی پی روی آب بود.

پایم خلیده خار بیابان.

جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه.

لیکن کسی ز راه مددکاری؛

دستم اگر گرفت؛فریب سراب بود

دستم اگر گرفت؛فریب سراب بود

))

دستم اگر گرفت:

فریب بود

دروغ بود

ریا بود

تظاهر بود

راستش رو بخواین اونقدراز دیدن نمره درخشان محاسباتم داغون و آشفته و عصبانی شده بودم که قصد داشتم تا این کامپیوتر از این قاط بودنش در نیومده؛یک کلمه هم ننویسم.ولی الان دارم از ذوق میمیرم.آخه امشب رفتم کتاب شعر نیما رو خریدم.خدا کنه از شعراش خوشم بیاد تا از این حال درهم برهمم در بیام.یادمه سر امتحان معماری وقتی رفتم کتاب شعر فروغ رو خریدم؛کلی شنگول شده بودم اما وقتی خوندمش کلی تو ذوقم خورد.حالا ولش کنید که چرا خب دیگه الانم برم بخونمش.

-1 ای بابا کمک!شما آقایون و خانم های مهندس و مخ کامپیوتر؛ نمیخواین یه فکری برای این مشکل کامپیوتر من بردارین.یه نظری؛یه پیشنهادی؛یه حرکتی؛ یه اظهار وجودی؛یه هم فکریی؛یه معرفتی؛حداقل یه همدردیی؛یه غم آخرتون باشه ای….اِ… -2 هیچی بدتر از این نیست که مشق خطت رو ننوشته باشی و منتظر باشی یه جینگیل بچه فردا دعوات کنه. -3 آخی بابایی؛الهی قربونت برم که شکمت یه ذره بزرگ شده؛حالا همش باید سرکوفت های راه و بیراه منو تحمل کنی.عیب نداره؛حالا مامان یه ذره رژیمت میده؛یه ذره هم خون میدی؛خوب میشی.فقط یکی نیست بگه تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره.این سری امتحانا خوب چاقم کرده(آخه استرس زیاد من رو چاق میکنه).این جوری نمیشه؛بهتره تا بابایی مقابله به مثل نکرده خودم داوطلبانه وارد لیست تحت رژیم مامان بشم.

-1 امتحان های من تموم شده؛قاعدتاً من باید از خوشحالی بال بال بزنم ولی اصلا همچین حسی ندارم.

-2 کامپیوتر من دوباره قاط زده؛در واقع اومدم سورمه چشمش کنم؛کورش کردم.در واقع من همه کلمه ها رو برعکس میبینم؛مثلاً همین سلام رو مالس میبینم.(الان هم مطمئن نیستم که شما درست ببینین )اصلا هم حوصله سر و کله زدن باهاش رو ندارم.سواد دوستان و پسر خاله هم به جایی قد نداد.عالممون هم در دسترس نمیباشد.خب دیگه

-3 الانم باید یه عالم خط بنویسم؛آخه فردا باید مشقام رو به استاد اعظم(!!!!!!!!)نشون بدم.

سلام

من نمیتونم تشخیص بدم که اون همونیه که من فکر میکنم یا یکی دیگه است.میدونید اون خیلی خیلی شبیه همونیه که قبلا میشناختمش ولی بازم همون جور قبلی نیست؛یه چورایی عوض شده.خودش هم مثل اینکه نمیخواد منو از این پا در هوایی(نوع فجیع سر درگمی)در بیاره.بدیش هم اینه که من نمیتونم خیلی روشن منظورم رو بگم؛آخه نمیخوام بفهمه که منظور من اونه.من نمیدونم؛اصولا این موضوع نباید برام خیلی مهم باشه؛در واقع برام یه معما شده و تو این هیری ویری هی هجوم میاره به مغزم.حالا خیلی مهم نیست ؛آخه معما ها اگه زود حل نشن؛من زود فراموششون میکنم.