-1 مریم الهی بگم خدا چی کارت کنه با این جزوه ات.جونم داره بالا میاد با این خط خرچنگ قورباغه تو و استاد.آخه بشر؛این جزوه رو اینقدر خط خطی می کنن.در ضمن خر خون؛آخه آدم یه جزوه رو چهار بار میخونه.اگه دستم بهت برسه…
-2 بابا جون من؛من نمی دونم چه اهمیتی داره که بدونیم که کی بن بست اتفاق میفته و چه جوری باید رفعش کرد؛وقتی که خیلی راحت میشه کامپیوتر رو restart اش کرد.تازه اکثر سیستم عامل ها از همین روش استفاده میکنن.اون وقت یه مشت ملت علاف(شایدم الاف)وقت صرف کردن که چه جوری رفع بن بست کنند؛یه مشت ملت بدبخت هم باید اینا رو درس بدن؛یه مشت ملت بدبخت تر هم باید امتحانش رو بدن.خدا باعث وبانی این مصیبت رو نیامرزه(تریپ خاله زنکی و پیرزنی)

-1وقتشه که دیگه آدم شی.
جناب فیلسوف خودم
-2 داشتن یه روز نشاط آور با فرزانه.امروز قرار بود فرزانه ساعت 7:30 بیاد خونه مون تا با هم درس بخونیم.اما فرزانه با یک ساعت تاخیر ساعت 8:30 اومد.(دلیل اینکه من هی میگم فرزانه و مثلاً نمیگم دوستم؛به خاطر اینه که مریم که اومد اینجا رو بخونه حسابی دلش آب بشه.الهی برات بمیرم مریمی جونم که گیر من افتادی) اولش چهار تا کلمه درس خوندیم(برای اینکه هم خدا رو خوش بیاد هم بنده خدا رو ).بعدش هم فرزانه گفت که وقتی داشتیم پروژه هوش رو تحویل میدادیم چه با اعتماد به نفس دروغ گفتی(گفتی که پروژه رو خودمون نوشتی)البته چون فرزانه جون خبر نداشتن که وقتی داشتم دروغ به اون گندگی رو میگفتم ؛باهاش صد تا انفاکتوس هم زدم؛از ماجرا هم دو هفته ای بود که گذشته بود و آتیش منم خوبیده بود؛منم با فرزانه شروع کردم کلی خندیدن.
اما فرزانه باید بدونی از اون روز تا حالا کلی دماغ من دراز شده و اگه همین جوری پیش بره؛ باید حرج عمل دماغم رو بدید؛شرمنده .
بعدشم گفت که توی وبلاگم خوب مینویسم و حیف منه که اینجا(blogsky )می نویسم وکسی اینجا رو نمی خونه و برم تو بلاگ اسپات.(از بس که سوادشم دارم که برم اونجا)بلاخره کلی تحویل گرفته شدم.(مرسی عزیزم می بینی که چقدر خوب خر شدم و کلی خودم رو تحویل گرفتم )
-3 امروز دیدم مامانی لحاف نوزاذی های منو بیرون آورده و ملحفه اون رو کنده و یه ملحفه صورتی سفید خوشگل براش دوخته.منم با دعوا و تعصب گفتم که:مامانی چرا رویه این لحاف رو عوض کردی؛اون مال کوچولویی های من بوده و باهاش خاطره داشتم.مامان گفت: اون رو برای بچه محمد وقتی که میاد خونه مون؛درست کردم.خدایا چقدر شیرینه بچه ای که هنوز دنیا نیومده؛خاله باباش بره براش لحاف درست کنه.
مامان همین نی نی دنیا نیومده؛ازم خواسته یه اسم خوشگل واسش پیدا کنم.کسی یه اسم خوشگل دختر سراغ نداره ؟

-1 تحریم بودن؛تبعید بودن؛چه میدونم هر چی؛تموم شد.حالم گند تر از این حرف هاست که بخوام در موردش توضیح بدم.
-2 یه برنامه با prolog باید بنویسم.یه برنامه ام با access.البته در این مورد فرزانه قرار شده کمکم کنه.کمک خواستن از یکی اونم تو امتحان ها بد جوری عذاب وجدان میاره.از اینکه عین احمق ها بعد عمری باید بشینم ریاضی(البته برای اینکه گولمون بزنن میگن اسمش محاسبات عددی هست) بخونم لجم میگیره.از این که باید 300 صفحه نرم افزار بخونم لجم میگیره.از اینکه جزوه ی هوشم با کتابش نمیخونه لجم میگیره.از این همه چیز مزخرف لجم میگیره.از اینکه اینقدر نق میزنم لجم میگیره.از این که اینقدر زود کم میارم لجم میگیره.از اینکه اینقدر لوسم لجم میگیره.از این همه کلافه بودن لجم میگیره.
-3خستگی اینکه با مامانت به یکی از این فروشگاه های زنجیره ای بری معادل با اینه که همه جزوه سیستم عاملت رو بخونی.حتی اگه بسته بزرگ چیپس رو بخوری؛باعث نمیشه این خستگی از تنت بیرون بیاد.چون یادت میاد دیروز توی اخبار شنیدی که چیپس سرطان زاست؛اون وقت پیش خودت میگی مگه حسان چقدر چیپس خورده بود که توی سه سالگی سرطان گرفت؟؟؟
پس چرا حسان مرد؟چرا؟واقعاً چرا؟……......تا کی می خوای این سوال رو از خودت بپرسی ؟چرا با این موضوع کنار نمیای؟اصلاً چه مرگته؟مگه نه اینکه حسان خودشم راحت شد؛پس این وسط تو چته؟هان؟؟دِ بگو دیگه….. پیشنهاد میدم خفه شی.
-4 شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود می نالد.
جغد می خواند.
غم بیامیخته با رنگ غروب.
می تراود ز لبم قصه ی سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب.
سهراب

من؛فیروزه خودم رو به کم کاری(در واقع هیچ کاری)در درس خوندن متهم کرده و به عنوان مجازات خودم رو به مدت 48 ساعت از اینترنت محروم می کنم(باشد که درس عبرتی برای من قرار گیرد)
این حکم از این لحظه قابل اجرا بوده و تا 48 ساعت بعد( یعنی روز سه شنبه ساعت 13:45 )ادامه دارد.

دیروز که داشتم انباری رو تمیز میکردم سه پایه نقاشیم رو دیدم.هوس نقاشی کردن افتاد تو کله ام.ساعت 11 شب وسط درس خوندن(اونم بعد عمری) دلم یهو برای رنگ بازی پر زد.پیش خودم گفتم به قول سهراب:بهتر آن است که برخیزم/رنگ را بردارم/روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم.
من یه پیرهن آبی صورمه ای نخی دارم که همیشه از پوشیدنش کیف میکنم.اون پیرهن آستین بلند و گشاده.احساس میکنم میتونم توش غواصی کنم.اونو پوشیدم و شروع کردم نقاشی کردن؛البته نقاشی کردن که نه؛بیشتر رنگ بازی.فقط رنگها رو قاطی میکرم و روی بوم می کشیدم.خیلی مهم نبود که مدل چی میگه.نمی دونم میدونید یا نه که چه لذتی داره وقتی رو پالت رنگ درست میکنی؛وقتی داری رنگ ها رو ملایمشون می کنی.برای درک این حس لازم نیست نقاش ماهری باشی(همون طور که من نیستم)فقط کافیه رنگ رو حس کنی؛لمس کنی…
همیشه هر وقت هوس یه کاری تو ذهنتون افتاد ؛همون لحظه اون کار رو بکنید.به این فکر نکنید که حالا امتحان دارید و باشه برای بعد.این یه اشتباه محضه.من امتحانش کردم؛دیگه اون حس قبلی رو نمی تونید داشته باشید.چون قبلاً اون حس رو کشتید.پس اگه یهوبه ذهنتون رسید که از اول تا آخر یه کتاب شعر رو بخونید؛حتماً این کار رو انجام بدید.

-1 میدونید؛من فکر میکنم این جو بلاگ اسکایی بودن؛خیلی ماها رو گرفته.حالا درسته که blogsky جدیدترین نسل از وبلاگ های فارسی هستش؛ولی این دلیل نمیشه ما اینقدر جو زده بشیم.
این بلاگ اسپاتی ها که خودشون رو قدیمی ترین و صاحب آب وگل می دونن و اصلاً تحویل نمیگیرن(دستشون درد نکنه.ازاین کارشون خیلی خوشم میاد)این بلاگ اسکایی ها هم که خودشون رو جدید ترین میدونن و مدرن بودنشون گوش الک و فلک رو کر کرده(این اعتماد بنفسشونه که منو کشته).این پرشین بلاگی ها هم که نسل وسطی هستن و مثل بچه وسطی اصلاً به حساب نمیان.بقیه ای هم اگه وجود دارن من نمی شناسمشون .
-2 و اما در مورد لینک:
اعتراف در این مورد واقعاً عذاب آوره ولی من تصمیم دارم بنویسمش تا شما هم یه ذره بخندید(آخه یه آقایی درست روز بعد از مرگ حسان اومدن گفتن:یه چیز بنویس شاد شیم).راستش رو بخواین من خودم رو کشتم؛ریز ریز کردم؛1800 نفر اومدن گفتن آموزش لینک دادن رو دادیم بیا یاد بگیراما من خودم رو صد شقه کردم؛آخرش هم نتونستم یه لینک دادن ساده رو یاد بگیرم.من اصلاً نمی دونم این دستورات html رو چی کارشون باید بکنم.شما هم با این آموزش دادنتون؛عمراً معلم یا استاد خوبی بشین.ابداً هم به ذهنتون نرسه که یه کتاب بنویسین.ولی خب؛منم جزء اون آدم هایی نیستم که وقتی بلد نیستم برقصم بگم زمین کجه.بله؛بنده اعتراف میکنم که نتونستم یه لینک دادن ساده رو یاد بگیرم.خب حالا می تونید بخندید.آخه خندیدن هم داره.اصلاً می تونین بیاین اینجا بگین خنگی؛بی استعدادی.. چه میدونم؛هر چی؛عیب نداره.ولی تو رو خدا دیگه نیاین بگین پایگاههامون رو عوض کنیم.آخه من عذاب وجدان میگیرم.حالا شاید بعد از امتحان ها یه کاریش کردم.اما حالا نمی تونم روش وقت بذارم.
خیل خب ؛خیالتون راحت شد.ببینید چه جوری آدم رو وادار به اعتراف کردن میکنید.
-3 دیشب رفتیم خونه دایی اینا.کلی با مرجان تو سر و کله هم زدیم.چند تا چیز هم دستگیرم شد:اول اینکه این مجری های برنامه های لوس آنجلس خیلی بیشتر از آخوندها حرف میزنن.بعد هم اینکه این مردها ذاتاً همشون بامعرفت و وفادارن؛واین موضوع اصلاً کوچیک و بزرگ و جوون و پیرمرد نمیشناسه.نمونه اش همین فامیل ما.آقا 75 سالشه؛45 روز هم بیشتر نیست که خانمشون فوت کردن؛دیروز روز عروسیشون بوده.سوژه داشتیم دیروز…

دلیل اینکه من درس نمی خونم چیه؟ دلیل اینکه باید درس بخونم چیه؟دلیل اینکه من درسام رو نمی خونم ولی پاس میشن چیه؟ دلیل اینکه من از جام بلند نمیشم برم به مامانم تو اسباب کشی کمک کنم چیه؟دلیل اینکه ندا امتحان داره چیه؟دلیل اینکه چرا من اینقدر وبلاگ میخونم چیه؟دلیل اینکه من وبلاگ مینویسم چیه؟دلیل اینکه من یک کلمه نرم افزار نخوندم چیه؟دلیل اینکه من باید با Access برنامه بنویسم ولی در موردش هیچی نمیدونم چیه؟دلیل اینکه هنوز همه ازم میپرسن حسان کی بوده چیه؟دلیل اینکه دو تا متن پایین ترش رو نمی خونن چیه؟دلیل اینکه من با فرزانه حرف میزدم ولی نمیشنیده چیه؟دلیل انکه برنامه prolog رو من باید بنویسم چیه؟دلیل اینکه col[I]-col[k]!=I-k باید باشه چیه؟دلیل اینکه چرا من اینقدر تو هپروتم چیه؟دلیل اینکه چرا هوا اینقدر گرمه چیه؟دلیل اینکه من سرما خوردم چیه؟دلیل اینکه این کتاب هوش مصنوعی این قدر بی سر وته چیه؟دلیل اینکه این بچه گنجیشک ها چرا اینقدر جیک جیک میکنن چیه؟دلیل اینکه مامانشون چرا دیگه بر نگشته چیه؟دلیل اینکه اینا همش تقصیر باباشونه چیه؟دلیل اینکه چرا من هی یادم میره یه زنگ به مریمم یزنم تا ازدواجش رو تبریک بگم چیه؟دلیل اینکه ستاره ها چرا دیگه نیستن چیه؟دلیل اینکه چرا همه اینقدر ور میزنن چیه؟دلیل اینکه من چرا اینقدر زر میزنم چیه؟دلیل اینکه من اینا رو برای چی نوشتم چیه؟دلیل اینکه من باید جواب این همه دلیل رو بدونم چیه؟ دلیل اینکه این همه هذیون میگم چیه؟
حوصله اینکه ببینم غلط املایی یا اشتباه تایپی دارم یا نه رو ندارم.
حالا یه شعر بامزه و مزخرف:
دوباره انفجار خلوت شاعر و انفجار غزل
فشار هندسه و جبر با فشار غزل
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
چقدر وزن روانی است در کنار غزل
بدون دردسری ساختم دو بیتش را
چه کار راحت بی دردسری است کار غزل
و فرم تازه ی آن یا زبان امروزیش
گمان کنم شود این بیت شاهکار غزل
چه شعر مسخره ای گفته ای!چرا شاعر؟
برای اینکه ضعیف است ساختار غزل

-1صبح با سر درد خفیفی از خواب بیدار شدم.اتاقم رو میباید تمیز میکردم.آخه قرار بود بعد ازظهر ساناز بیاد خونه مون.نمی خواستم بفهمه که چقدر بهم ریخته ام.نمی خواستم از مرگ حسان بهش چیزی بگم.می خواستم نقش یه آدم آروم رو براش بازی کنم.هر چند می دونستم این کار چقدر غیر ممکنه وهمه چیز خیلی زود لو میره.
من و ساناز هشت ساله با هم دوستیم.همدیگه رو خیلی زیاد نمیبینیم؛ولی این باعث نشده یه ذره از هم دور بشیم.دلیلش هم اخلاق خاصی هستش که ساناز داره.اون به طرز وحشتناکی صادق و رکه و بدون رودروایسی حرفی که توی ذهنشه رو آناً بر زبون میاره.من شیفته این اخلاقشم.خودش میگه دلیل اینکه تونستم هشت سال تحملش کنم اینه که هیچ چیز نمی تونه منو ناراحت کنه؛از جمله حرفهای تند اون(البته اون بطور مطلق درست فکر نمیکنه).و حالا من قصد داشتم این اتاق بهم ریخته رو بعد از یه هفته تمیز کنم.
-ساعت پنج بعد از ظهر.من و ساناز روی تخت نشسته بودیم و من داشتم دفتر خطم رو بهش نشون میدادم.و اون بی توجه به شوق من میگه:نقاشی کردن بست نبود ؛تو آدم نادونی هستی که وقتت رو برای این جور کارها هدر میکنی.سرم رو بالا میارم و نگاه سرزنش کننده ام رو به صورتش میندازم.تو چشام زل میزنه و میگه:حساس شدی زود بهت بر میخوره.چه بلایی سرت اومده.بهش میگم:تو همونی نبودی که میگفتی که دور احساساتم رو یه پوسته گردویی کشیدم که نه سرزنش های خانواده؛و نه تیر نگاه یه عاشق؛ونه حرف های تند تو نمیتونه به اون پوسته سخت سنگی آسیببی برسونه.چرا حالا فکر میکنی بلایی سرم اومده.میگه:اون مال اون موقع بود؛این مال حالا؛در هر صورت من سر سوزن نگرانت نیستم؛چون تو اونقدر خودخواه و خوددار هستی که به زودی یه پوسته محکم تر و سخت تر دور احساستت بکشی که مبادا که ترک بردارد شیشه نازک احساساتت(این جمله آخری رو خیلی جدی و در عین حال طعنه آمیز میگه).هنوز نگاهم رو از صورتش بر نداشته بودم و داشتم فکر میکردم تا چه حد ممکنه درست گفته باشه؛که رو میکنه بهم و میگه:از بعضی وقت ها از این چشم هات متنفر میشم؛پشت این چشم های خوشگل گول زنندهِ مظلوم نمات چشمایی هستن که هیچ کس رو نمیبینه؛اگه هم ببینه اونقدر عمیق میبینه که آدم آرزو میکنه کاش هیچ وقت نمی دید.نمیدونم چرا میخندم.خندیدن من کم کم تبدیل به ریسه رفتن میشه؛همون طور که دارم میخندم دستام رو دور گردنش حلقه میکنم و یه بوسه از روی گونه اش برمیدارم.بهم میگه عقلم رو از دست دادم.منم به خاطر اظهار لطفش ازش تشکر میکنم. ساناز دیگه؛عمراً عوض بشه.
-2 خیلی عجیبه که من تا حالا شعر چشم تو فریدون مشیری رو نکفشیده بودم(نکشفیده بودم(کشف نکرده بودم)).
-3 راستی این عضو شدن تو این انجمن بلاگ اسکای چقدر بامزه است.ولی من آخرش نفهمیدم مثلاً که چی این عضو شدن!!!!!

بابا جون من تکلیف خودت رو روشن کن.یا زنگیِ زنگی؛یا رومیِ رومی.نمیشه که یکی به نعل زد یکی به میخ.اِ…

روز گند و مزخرف وخسته کننده وتهوع آور و مسخره وچندش آور و مغز منفجرکن و احمقانه ای داشتم؛دارم و خواهم داشت.

دیشب ساعت 3 از خواب بیدار شدم.یاد حسان افتاده بودم.یاد دستهای کوچولوی نحیفش که اونا رو تو دستام میگرفتم و براش لی لی حوضک میخوندم… رفتم وسط اتاقم نشستم؛بعد هم شروع کردم هر چی شعر حفظ بودم خوندم.شب سردی است و من افسرده؛راه دوری است و پایی خسته…
صبح که از خواب بیدار شدم دیدم همون جا خوابم برده بوده.شایدم اصلاً نخوابیده بودم.نمی دونم.
صبح عین یه ربات شده بودم.درست عین یه آدم آهنی که با ورودی هایی که بهش میدن؛کارها رو انجام میده.کتابام رو گذاشتم تو کیفم؛مانتوو مقنعه ام رو پوشیدم.توی کیفم رو چک کردم ببینم که که کیف پولم رو جا نگذاشته باشم.وقتی رسیدم دانشگاه؛تعجب کردم که چه جوری اونجام و چه جوری سر از یه جای دیگه در نیاوردم.
اونجام عین یه ربات عمل کردم.زورکی سلام کردم.لبخند دروغین زدم.دروغ های مزخرف گفتم:گفتم که خیلی سر حالم؛گفتم که به خاطر سرماخوردگیم رفتم دکتر؛گفتم که حوصله شلوغ بازیهاشون رو دارم. گفتم که همه چی رو فراموش کردم.گفتم گه همه چی برام عادی شده؛حتی به عالی خانی هم گفتم که مشق های خطم رو نوشتم.
وقتی برگشتم خونه یه سنگ سرد شده بودم.هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم؛هیچ کاری هم انجام ندادم.روزنامه نخوندم.درس نخوندم؛کتاب نخوندم؛سهراب نخوندم؛خط تمرین نکردم؛ تلوزیون نگاه نکردم.موسیقی گوش نکردم؛اتاقم رو تمیز نکردم.هیچی هم نخوردم.آهان چرا؛آب خوردم.یکی دو تا سه تا.. یادم نیست چند تا لیوان آب خوردم؛ولی خوردم.یادم نمیاد بعدش چی کار کردم.
یادم نمیاد چه جوری پشت کامپیوترم نشستم.یادم نمیاد اینا رو چه جوری نوشتم.یادم نمیاد.من بیدارم؟

تنها راه برای باور کردن مرگ حسان این بود خونه خالی بشه تا من وقتی صدای ظبط و صوت رو بلند کردم با خیال راحت زار بزنم وبپرسم چرا؟؟چرا؟اون واقعاً به این دلیل پا به این دنیا گذاشت که نصف عمرش رو زجر بکشه و توی درد بمیره؟ اون به کدوم گناه مرتکب نشده ای متهم بود که سرنوشتش این بود.
خدا جون خوبی؛ میدونم.مهربونی میدونم.رحیمی؛کریمی… میدونم.هر کی رو که بیشتر دوست داشته باشی؛زودتر پیش خودت میبری؛میدونم.از اول هم حسان مال خودت بوده فقط یه مدت پیش مامان باباش امانت بوده میدونم.اما اگه دوسش داشتی چرا اینقدر زجرش دادی؟؟؟؟؟
بله میدونم؛نمیدونم؛نمیفهمم. سرم نمیشه.

حسان رفت.حسان برای همیشه رفت.رفت که از این دنیا خلاص بشه.رفت که از عذاب رها بشه…
حسان دیگه با اون چشمهای یشمی اش به ما نگاه نمی کنه.حسان دیگه حرف نمیزنه.حسان دیگه نمی خواد راه بره.حسان دیگه نمیخواد آب بازی کنه.حسان دیگه نمیگه که درد داره.حسان دیگه نمیگه که بهش مسکن بزنن…
حسان فقط هفت سال داشت.که از این هفت سال؛ چهار سالش رو درد کشید.چهار غده سرطانی تو نخاعش در اومد.چهار بار زیر تیغ جراحی رفت.جهار سال شیمی درمانی کرد.چهار سال فلج بود…
حسان دیگه نمیبینمت.حسان خداحافظ.هیچ وقت دعا نمی کنم که به این دنیای کثیف بر گردی.هیچ وقت دعا نمیکنم که به این لجنزار برگردی.
تو حالا به جای درد کشیدن میخندی .تو حالا به جای راه رفتن پرواز میکنی.چرا باید آرزو کنم که برگردی.

داشتم وبلاگ خود نویس رو میخوندم.یه جایی آقای صدر نوشته بودن که چه جوری به اون دختر بچه گل فروش محبت کردن و گل پونصد تومنی اش رو دو هزار تومن خریدن.یاد یه خاطره ای از خودم ویه پسر بچه گل فروش افتادم که چقدر رذل و پست بودم.یادم افتاد که چه جوری بیرحمانه دل اون پسر بچه رو شکستم و اون خاطره درست مثل همون روز برام زنده شد و درست مثل همون روز شروع کردم گریه کردن.
یادم میاد قبلاً گل ها رو خیلی دوستشون می داشتم و همیشه از دیدن گل تازه چقدر ذوق زده میشدم(البته از وقتی که استادمون گفته که وقتی دارین گلها رو می چینین جیغ میکشن؛دیگه از دیدن گلها مثل گذشته رمانتیک نمیشم.حس کردن اینکه این گلها وقتی داشتن می چیندنشون از درد جیغ می کشیدن؛یه حس غم رو بهم انتقال میده)
یادم میاد یه شب که با بابام داشتیم بر می گشتیم خونه؛خودمو برای بابام لوس کردم و ناز اومدم که بابایی برام گل بخر.یادمه درست 20 ثانیه بعدش به یه چراغ قرمز رسیدیم و یه پسر بچه که یه دسته گل مریم داشت به شیشه ماشین زد. بابا شیشه رو پایین کشید و پرسید چند؟اونم کفت هفتصد تومن.بابا یه نگاه به من انداخت.اما من چون دیدم گلها تازه نیستن و کمی پرمرده شدن؛حرص یه گل تازه تر برم داشت و ابروم رو به نشانه نه بالا انداختم.پسرک وقتی منو دید گفت پونصد تومن.من باز سرم رو به علامت جواب منفی تکون دادم.همون موقع بود که چراغ سبز شد و ما بی توجه به پسرک راه افتادیم.هیچ وقت تا آخر عمرم لحظه ای که پسرک دنبال ماشینمون می دوید و دویست و پنجاه میگفت یادم نمیره.هیچوقت یادم نمیره چه جوری ناامید صورتش رو برگردوند و برگشت.همون لحظه از خودم متنفر شدم.از اینکه چه آدم طمع کار و سنگدلی هستم.وقتی رسیدم خونه یه راست رفتم تو اتاقم و در رو هم بستم؛سرم رو کردم زیر لحاف و تا جایی که تونستم گریه کردم.
اون خاطره مدت زمان زیادی باهام بود.دیگه داشتم فراموشش میکردم که دوباره برام زنده شد؛درست عین همون شب؛همون لحظه؛همون افسوس…
از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب:
مرده ای را جان به رگها ریخت؛
پا شد از جا در میان سایه و روشن؛
بانگ زد بر من:مرا پنداشتی مرده
و به خاک روزهای رفته بسپرده؟
لیک پندار تو بیهوده است:
پیکر من مرگ را از خویش می راند.
سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است.
من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم.
شادی ات را با عذاب آلوده میسازم.
با خیالت می دهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت آمیزد؛
در تپش هایت فرو ریزد.
نقش های رفته را باز آورد غبار آلود.

سهراب

هورا… هورا… تونستم عیب برنامه رو پیدا کنم .آخ جون… آخ جون… فرزانه برنامه درست جواب میده.هورا…
من برم یه جیغ سرخ پوستی بکشم بیام.آآآآآآآآآآآا…….