-1صبح با سر درد خفیفی از خواب بیدار شدم.اتاقم رو میباید تمیز میکردم.آخه قرار بود بعد ازظهر ساناز بیاد خونه مون.نمی خواستم بفهمه که چقدر بهم ریخته ام.نمی خواستم از مرگ حسان بهش چیزی بگم.می خواستم نقش یه آدم آروم رو براش بازی کنم.هر چند می دونستم این کار چقدر غیر ممکنه وهمه چیز خیلی زود لو میره.
من و ساناز هشت ساله با هم دوستیم.همدیگه رو خیلی زیاد نمیبینیم؛ولی این باعث نشده یه ذره از هم دور بشیم.دلیلش هم اخلاق خاصی هستش که ساناز داره.اون به طرز وحشتناکی صادق و رکه و بدون رودروایسی حرفی که توی ذهنشه رو آناً بر زبون میاره.من شیفته این اخلاقشم.خودش میگه دلیل اینکه تونستم هشت سال تحملش کنم اینه که هیچ چیز نمی تونه منو ناراحت کنه؛از جمله حرفهای تند اون(البته اون بطور مطلق درست فکر نمیکنه).و حالا من قصد داشتم این اتاق بهم ریخته رو بعد از یه هفته تمیز کنم.
-ساعت پنج بعد از ظهر.من و ساناز روی تخت نشسته بودیم و من داشتم دفتر خطم رو بهش نشون میدادم.و اون بی توجه به شوق من میگه:نقاشی کردن بست نبود ؛تو آدم نادونی هستی که وقتت رو برای این جور کارها هدر میکنی.سرم رو بالا میارم و نگاه سرزنش کننده ام رو به صورتش میندازم.تو چشام زل میزنه و میگه:حساس شدی زود بهت بر میخوره.چه بلایی سرت اومده.بهش میگم:تو همونی نبودی که میگفتی که دور احساساتم رو یه پوسته گردویی کشیدم که نه سرزنش های خانواده؛و نه تیر نگاه یه عاشق؛ونه حرف های تند تو نمیتونه به اون پوسته سخت سنگی آسیببی برسونه.چرا حالا فکر میکنی بلایی سرم اومده.میگه:اون مال اون موقع بود؛این مال حالا؛در هر صورت من سر سوزن نگرانت نیستم؛چون تو اونقدر خودخواه و خوددار هستی که به زودی یه پوسته محکم تر و سخت تر دور احساستت بکشی که مبادا که ترک بردارد شیشه نازک احساساتت(این جمله آخری رو خیلی جدی و در عین حال طعنه آمیز میگه).هنوز نگاهم رو از صورتش بر نداشته بودم و داشتم فکر میکردم تا چه حد ممکنه درست گفته باشه؛که رو میکنه بهم و میگه:از بعضی وقت ها از این چشم هات متنفر میشم؛پشت این چشم های خوشگل گول زنندهِ مظلوم نمات چشمایی هستن که هیچ کس رو نمیبینه؛اگه هم ببینه اونقدر عمیق میبینه که آدم آرزو میکنه کاش هیچ وقت نمی دید.نمیدونم چرا میخندم.خندیدن من کم کم تبدیل به ریسه رفتن میشه؛همون طور که دارم میخندم دستام رو دور گردنش حلقه میکنم و یه بوسه از روی گونه اش برمیدارم.بهم میگه عقلم رو از دست دادم.منم به خاطر اظهار لطفش ازش تشکر میکنم. ساناز دیگه؛عمراً عوض بشه.
-2 خیلی عجیبه که من تا حالا شعر چشم تو فریدون مشیری رو نکفشیده بودم(نکشفیده بودم(کشف نکرده بودم)).
-3 راستی این عضو شدن تو این انجمن بلاگ اسکای چقدر بامزه است.ولی من آخرش نفهمیدم مثلاً که چی این عضو شدن!!!!!

بابا جون من تکلیف خودت رو روشن کن.یا زنگیِ زنگی؛یا رومیِ رومی.نمیشه که یکی به نعل زد یکی به میخ.اِ…

روز گند و مزخرف وخسته کننده وتهوع آور و مسخره وچندش آور و مغز منفجرکن و احمقانه ای داشتم؛دارم و خواهم داشت.

دیشب ساعت 3 از خواب بیدار شدم.یاد حسان افتاده بودم.یاد دستهای کوچولوی نحیفش که اونا رو تو دستام میگرفتم و براش لی لی حوضک میخوندم… رفتم وسط اتاقم نشستم؛بعد هم شروع کردم هر چی شعر حفظ بودم خوندم.شب سردی است و من افسرده؛راه دوری است و پایی خسته…
صبح که از خواب بیدار شدم دیدم همون جا خوابم برده بوده.شایدم اصلاً نخوابیده بودم.نمی دونم.
صبح عین یه ربات شده بودم.درست عین یه آدم آهنی که با ورودی هایی که بهش میدن؛کارها رو انجام میده.کتابام رو گذاشتم تو کیفم؛مانتوو مقنعه ام رو پوشیدم.توی کیفم رو چک کردم ببینم که که کیف پولم رو جا نگذاشته باشم.وقتی رسیدم دانشگاه؛تعجب کردم که چه جوری اونجام و چه جوری سر از یه جای دیگه در نیاوردم.
اونجام عین یه ربات عمل کردم.زورکی سلام کردم.لبخند دروغین زدم.دروغ های مزخرف گفتم:گفتم که خیلی سر حالم؛گفتم که به خاطر سرماخوردگیم رفتم دکتر؛گفتم که حوصله شلوغ بازیهاشون رو دارم. گفتم که همه چی رو فراموش کردم.گفتم گه همه چی برام عادی شده؛حتی به عالی خانی هم گفتم که مشق های خطم رو نوشتم.
وقتی برگشتم خونه یه سنگ سرد شده بودم.هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم؛هیچ کاری هم انجام ندادم.روزنامه نخوندم.درس نخوندم؛کتاب نخوندم؛سهراب نخوندم؛خط تمرین نکردم؛ تلوزیون نگاه نکردم.موسیقی گوش نکردم؛اتاقم رو تمیز نکردم.هیچی هم نخوردم.آهان چرا؛آب خوردم.یکی دو تا سه تا.. یادم نیست چند تا لیوان آب خوردم؛ولی خوردم.یادم نمیاد بعدش چی کار کردم.
یادم نمیاد چه جوری پشت کامپیوترم نشستم.یادم نمیاد اینا رو چه جوری نوشتم.یادم نمیاد.من بیدارم؟

تنها راه برای باور کردن مرگ حسان این بود خونه خالی بشه تا من وقتی صدای ظبط و صوت رو بلند کردم با خیال راحت زار بزنم وبپرسم چرا؟؟چرا؟اون واقعاً به این دلیل پا به این دنیا گذاشت که نصف عمرش رو زجر بکشه و توی درد بمیره؟ اون به کدوم گناه مرتکب نشده ای متهم بود که سرنوشتش این بود.
خدا جون خوبی؛ میدونم.مهربونی میدونم.رحیمی؛کریمی… میدونم.هر کی رو که بیشتر دوست داشته باشی؛زودتر پیش خودت میبری؛میدونم.از اول هم حسان مال خودت بوده فقط یه مدت پیش مامان باباش امانت بوده میدونم.اما اگه دوسش داشتی چرا اینقدر زجرش دادی؟؟؟؟؟
بله میدونم؛نمیدونم؛نمیفهمم. سرم نمیشه.

حسان رفت.حسان برای همیشه رفت.رفت که از این دنیا خلاص بشه.رفت که از عذاب رها بشه…
حسان دیگه با اون چشمهای یشمی اش به ما نگاه نمی کنه.حسان دیگه حرف نمیزنه.حسان دیگه نمی خواد راه بره.حسان دیگه نمیخواد آب بازی کنه.حسان دیگه نمیگه که درد داره.حسان دیگه نمیگه که بهش مسکن بزنن…
حسان فقط هفت سال داشت.که از این هفت سال؛ چهار سالش رو درد کشید.چهار غده سرطانی تو نخاعش در اومد.چهار بار زیر تیغ جراحی رفت.جهار سال شیمی درمانی کرد.چهار سال فلج بود…
حسان دیگه نمیبینمت.حسان خداحافظ.هیچ وقت دعا نمی کنم که به این دنیای کثیف بر گردی.هیچ وقت دعا نمیکنم که به این لجنزار برگردی.
تو حالا به جای درد کشیدن میخندی .تو حالا به جای راه رفتن پرواز میکنی.چرا باید آرزو کنم که برگردی.

داشتم وبلاگ خود نویس رو میخوندم.یه جایی آقای صدر نوشته بودن که چه جوری به اون دختر بچه گل فروش محبت کردن و گل پونصد تومنی اش رو دو هزار تومن خریدن.یاد یه خاطره ای از خودم ویه پسر بچه گل فروش افتادم که چقدر رذل و پست بودم.یادم افتاد که چه جوری بیرحمانه دل اون پسر بچه رو شکستم و اون خاطره درست مثل همون روز برام زنده شد و درست مثل همون روز شروع کردم گریه کردن.
یادم میاد قبلاً گل ها رو خیلی دوستشون می داشتم و همیشه از دیدن گل تازه چقدر ذوق زده میشدم(البته از وقتی که استادمون گفته که وقتی دارین گلها رو می چینین جیغ میکشن؛دیگه از دیدن گلها مثل گذشته رمانتیک نمیشم.حس کردن اینکه این گلها وقتی داشتن می چیندنشون از درد جیغ می کشیدن؛یه حس غم رو بهم انتقال میده)
یادم میاد یه شب که با بابام داشتیم بر می گشتیم خونه؛خودمو برای بابام لوس کردم و ناز اومدم که بابایی برام گل بخر.یادمه درست 20 ثانیه بعدش به یه چراغ قرمز رسیدیم و یه پسر بچه که یه دسته گل مریم داشت به شیشه ماشین زد. بابا شیشه رو پایین کشید و پرسید چند؟اونم کفت هفتصد تومن.بابا یه نگاه به من انداخت.اما من چون دیدم گلها تازه نیستن و کمی پرمرده شدن؛حرص یه گل تازه تر برم داشت و ابروم رو به نشانه نه بالا انداختم.پسرک وقتی منو دید گفت پونصد تومن.من باز سرم رو به علامت جواب منفی تکون دادم.همون موقع بود که چراغ سبز شد و ما بی توجه به پسرک راه افتادیم.هیچ وقت تا آخر عمرم لحظه ای که پسرک دنبال ماشینمون می دوید و دویست و پنجاه میگفت یادم نمیره.هیچوقت یادم نمیره چه جوری ناامید صورتش رو برگردوند و برگشت.همون لحظه از خودم متنفر شدم.از اینکه چه آدم طمع کار و سنگدلی هستم.وقتی رسیدم خونه یه راست رفتم تو اتاقم و در رو هم بستم؛سرم رو کردم زیر لحاف و تا جایی که تونستم گریه کردم.
اون خاطره مدت زمان زیادی باهام بود.دیگه داشتم فراموشش میکردم که دوباره برام زنده شد؛درست عین همون شب؛همون لحظه؛همون افسوس…
از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب:
مرده ای را جان به رگها ریخت؛
پا شد از جا در میان سایه و روشن؛
بانگ زد بر من:مرا پنداشتی مرده
و به خاک روزهای رفته بسپرده؟
لیک پندار تو بیهوده است:
پیکر من مرگ را از خویش می راند.
سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است.
من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم.
شادی ات را با عذاب آلوده میسازم.
با خیالت می دهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت آمیزد؛
در تپش هایت فرو ریزد.
نقش های رفته را باز آورد غبار آلود.

سهراب

هورا… هورا… تونستم عیب برنامه رو پیدا کنم .آخ جون… آخ جون… فرزانه برنامه درست جواب میده.هورا…
من برم یه جیغ سرخ پوستی بکشم بیام.آآآآآآآآآآآا…….

1-من خودم رو کشتم؛ صد جا رفتم تو وبلاگ دخترها نظر دادم تا اقل کم یکیشون بیان اینجا رو بخونن؛یه نظر بدن ببینم نظر اونا چیه.اما دریغ از یه دختر.دستتون درد نکه که به این خوبی و ماهی من رو ضایع فرمودید.اصلاً به قول یاسمن منم با شما قهر شد.
-2 دیشب با بچه ها قرار داشتیم که بریم شرکت تا اون آقاهه نیم وجبی برنامه رو برامون توضیح بده که بعدش جلوی استاد ضایع نشیم.دو ساعت تمام برنامه رو توضیح داده.در تمام این دو ساعت هی ما گفتیم شما چه جوری این برنامه به سختی رو نوشتید(من که خداییش برنامه رو که دیدم کلی گوزن شدم.شاخ و اینها… )؛اونم هی گفت برنامه نوشتنش که کاری نداره الگوریتم در آوردنش سخت بوده که شما انجام داده بودید.(منظور بچهheuristic اش بود)
آخر کار هم که فرزانه جون دستشون درد نکنه خوب دستمزدم رو دادن.وقتی که آقاهه گفت که الگوریتم در آوردن این مساله خیلی سخت بوده و زحمت اصلی رو شما کشیدین؛فرزانه جون هم فرمودن نه و در مورد الگوریتم استاد قبلاً برامون توضیح داده بودن و نوشتنش دیگه کاری نداشته(یکی نیست بگه مگه تو نوشتی).آخه قربونت برم عزیزم این استاده سر سوزن نم پس داد که تو میگی الگوریتم رو استاد بهمون گفته.سه روز کامل از خواب و خوراک افتادم؛کلی کتاب و جزوه والگوریتم مزخرف خوندم؛کلی افسرده شدم؛اون وقت میگی استاد گفته.پس بنده تا حالا شغل شریف سوسک رو داشتم و خودم خبر نداشتم.
حالا بعدش رو نگفتم.چشمتون روز بد نبینه؛آخر کار که همه برنامه رو خط به خط توضیح داد؛چند تا ورودی به مساله دادکه نشون بده برنامه درست عمل میکنه؛منم گفتم که یه ورودی بدین که مسیرها با هم تداخل داشته باشن؛ببینیم برنامه چه جوری حلش میکنه.وای وای وای … برنامه برای ورودی اصلی جواب نمی داد.کلی همه مون دمغ و پکر شدیم.اصل کار این ورودی بود که برنامه درست جواب نمیداد.
آخرش آقاهه قرار شد برای خودش کار کنه یه کپی از برنامه رو هم بده به ما؛ما هم برای خودمون کار کنیم ببینیم چی میشه.
من که فکر کنم آقاهه عمراً دیگه رو این برنامه وقت بذاره.چون از اول که میگفت من پول نمی گیرم(به خاطر دوستی که با برادر فرزانه داره)؛کار بی مزد هم که به درد لای جرز دیوار می خوره؛بچه اصلاً انگیزه نداره که سر هیچی سرش رو منفجر کنه.
همین دیگه.الانم بلند شید برید پی زندگیتون؛بلند شید زودِ زود… چیه اینجا نشستید.
فرزانه یهو بهت بر نخوره ها.به خدا اصلاً منظوری نداشتم؛باشه؟

-1 تنها قانون اخلاقی طبیعت این است:زندگی کنید؛و بگذارید دیگران زندگی کنند.
گوته
-2 ندا اومده میگه:باید دستمزدم رو بهم بدی؛اینقدر موهات رو خوب کوتاه کردم(بچه پرو…)بعد هم رو کرده به طرف مامان و میگه:مگه نه.مامان هم میگه آره خیلی بهتر از بقیه موهات رو کوتاه کرده!!!!!!!منم گفتم اول اینکه کدوم بقالیه که بگه ماستش ترشه؛بعدشم به روباهه میگن شاهدت کیه؛میگه دمم. خدا رو شکر به مامانم بر نخورد.مگه من میتونم جلوی این زبونم روبگیرم.
-3 همین دیگم مونده بود که برای تربیت بدنی هم تحقیق تحویل بدیم.حالا من در مورد بسکتبال یا هندبال یا… چی پیدا کنم بنویسم.
-4 من اتاقم رو خیلی دوسش دارم.از وقتی یه جفت پرنده اومدن پشت پنجره اتاقم لونه درست کردن؛این اتاق برام مقدس شده.تازگی ها هم بچه هاشون از تخم در اومدن و همش جیک جیک میکنن.منم وقت و بی وقت میشینم رو میزم و اونا رو تماشا میکنم.خیلی نازن.
5-ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم ونبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
خیام

-1 ای هوار یکی بیاد این مشق های خط منو بنویسه… این دفعه نه تنها سرمشق ها سخته؛این استادمم برای این که کفر من رو در بیاره یه عالمه سرمشق اضافی هم داده.اما من اصلاً تو حس خط نوشتن و تمرین کردن نیستم.شرط میبندم این دفعه که برم مشقام رو نشونش بدم؛کلی متلک بارم میکنه که اون همه اشتیاق چی شد؟؟اون وقت من باید مثل لبو یا سطل زباله هی قرمز و بنفش بشم.آخه من کلی دعواش کرده بودم که:شما آدم بی نظم و بی مسئولیتی هستید و حیف که من آدم مشتاقی در یادگیری خط هستم وگرنه صد سالشم نمی یومدم بگم سر مشق من چی شد.
حالا چی کار کنم ؟؟
-2 راستی این آقاهه بود که قرار بود برنامه مون رو بنویسه؛برنامه رو نوشته.این نیم وجبی اخلاقش رو درست کنه لهجه اش رو هم عمل کنه یه خورده هم اعتماد بنفس اش رو هم زیاد کنه؛در آینده یه چیزی میشه.البته فکر کنما؛من ضمانت نمی دم
-3 از غیبت کردن در ملإ عام(این جوری مینویسن؟؟؟؟؟)بپرهیزید.چون ممکنه غیبت شونده درست پشت سرتون وایساده باشه و احتمالاً حرفهاتون رو تصدیق نخواهد کرد.
-4 به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
وبه پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است

-1 این جهان برای کسانی که فکر می کنند یک کمدی؛و برای کسانی که حس می کنند یک تراژدی است.
هوریس والپول
بقیه مطلب روسو باشه برای یه وقت دیگه؛الان حوصله اش رو ندارم.
-2 قربونت برم خدا جون؛امروز بهم ثابت شد که دوستم داری.اگه امروز اون گوشه ی چشم رو نمی یومدی؛فکر می کردم که منو وسط بیابون ولم کردی امون هیچکی.به خاطر امروز ممنون.
-3 چه احساسی دارین وقتی بعد از 12ساعت از دانشگاه بیاین خونه و بلافاصله بشینید به خواهرتون حسابان درس بدید.من بهتون میگم؛ هیچ اتفاقی نمیوفته فقط امکان اینکه فردا خواب بمونید و به سر کلاستون نرسید و درستون حذف بشه زیاده(چه بهتر)
-4 چه کیفی میده بشینی یه عالمه شاتوت بخوری و از نوک دماغ تا انگشت شست خودت و خواهرت رو شاتوتی کنی.حتماً امتحان کنید.از من گفتن
-5 در دل من چیزی است؛مثل یک بیشه ی نور؛مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم؛که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت؛بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است؛که مرا میخواند.
سهراب

-1 انسان آزاد به دنیا آمده؛و همه جا به زنجیر است.
ژان ژاک روسو
این رو داشته باشین تا بگم بعدش چی گفته.
-2 چقدر همه ی این وبلاگ نویسهای بلاگ اسکای جدی هستن!!!!!!!!!
یکی سیاسی می نویسه؛یکی مذهبی؛یکی شعر میگه؛یکی جک؛اون یکی داستان کوتاه مینویسه؛یکی دیگه 8 تا از متنهاش رو به انگلیسی می نویسه نصفش رو به فارسی؛یکی در مورد شهرش مینویسه؛یکی هم در مورد مدرسه اش؛اون یکی در مورد ساختمون و عمران و این حرفها؛یکی هم هک کردن رو یاد میده(ای بد آموز)….
امروز که سرم خلوت بود شروع کردم وبلاگم رو به عنوان یه منتقد خوندن.دیدم خیلی نق نق کردم و غر زدم؛البته من فقط میدونم که اینا همش به خاطر این پروژه ی کوفتیه.و از حالا میدونم که اگه همه چی به خوبی و خوشی تموم بشه ؛میشم همون بچه شیطون بازیگوش همیشگی و اگه پروژه مون رو نتونیم تحویل بدیم کلی افسرده میشم و میرم تو حس شعر و شاعری … و خوب می دونم خیلی مسخره و ابلهانه هست که یه پروژه مزخرف میتونه روی من تأثیر داشته.اصلاً ولش کن.

-3 نظرتون در مورد اینکه وبلاگ ها نشون دهنده ی شخصیت وبلاگ نویسها هستن چیه؟؟مطمئنناً همه چی بستگی به وبلاگ نویس داره که چقدر خودشو رو کنه.به نظر من در هر صورت ما نمیتونیم تصمیم درستی بگیریم.به قول سعدی :من آنم که من دانم.

فقط برای خودم

-اشتباه کردی که بهش نگفتی داره اشتباه میکنه
-چرا این اشتباه رو کردی؟
-ترسیدم
-بازم اون ملاحظه کاریهای مسخره

-1 در مورد error
راستش رو بخواین امروز میخواستم یه کمی این وبلاگ نویسها رو دعوا کنم که چرا اینقدر غلط املایی دارین. مگه از اول ابتدایی بهتون دیکته نمیگفتن؛پس این غلط های املایی ضایع چیه که دارین و چرا فرصت رو فرست مینویسین و ناراحت رو ناراهت؛خوشیها رو خوشیحاو…؛که دیروز من error رو errore نوشتم (الهی خدا این خانم معلم زبان دوم راهنمایی مون رو نیامرزه که گفت هر جا کم آوردید یه e بذارید آخر کلمه)و یه آقای خیلی محترمی اومدن گفتن که غلط املایی داری که نمیتونی برنامت رو بنویسی(حالا خوبه صد بار بیشتر من تو این وبلاگم گفتم که آدم بی سوادیم). خلاصه خدا درست به موقع توی کاسه ام گذاشت و بلاخره خیاط هم در کوزه افتاد.حالا هم مواظب باشین تو کوزه نیوفتین.
-2 نگفتم این پسره بدون توضیح های من هیچ کاری نمیتونه بکنه.همون دیروز زنگ زده به فرزانه و گفته که من صورت مساله رو نفهمیدم و فلان شرکت بیاین برنامه رو برام توضیح بدین.
هیچی دیگه؛منو دوستم هم سر ساعت مقرر رفتیم همون شرکت.به اون رئیس شرکت گفتیم هنوز آقای x نیومدن.حالا جواب رو بشنوید(بخونید):شما که خودتون میدونید مهندس چقدر کار دارن.چه پروژه های بزرگی رو باید بنویسن…(یه عالمه هندونه)… چرا خودتون نمی نویسین؟(یعنی مهندس وقت برای پروژه های مسخره شما ندارن).منم برای اینکه کمی کمتر ضایع بشیم؛ گفتم که استاد ما فقط به ازای جواب دادن برنامه 8 نمره رو بهمون میده؛وگرنه هیچی؛به همین دلیل ما هم ریسک نکردیم.اما یکی نیست بگه آخه مخ؛اگه سوادش رو داشتیم اون قدر عقل تو کله مون بود که برنامه رو ندیم یکی دیگه بنویسه.
خلاصه مهندسه اومد و من به مدت 45 دقیقه فقط در مورد درخت برنامه و هرس کردنش براش توضیح دادم.آخرش برگشته میگه:شما اگه می تونید برنامه رو بدید یکی دیگه بنویسه ؛ چون من به شما ضمانت نمیدم که بتونم برنامه رو بنویسم؛شما هم بهتره خودتون شروع به نوشتن برنامه کنید(تو رو خدا نخود مشکل گشای ما رو داشته باشین)
باید قیافه موجی من رو می دیدید. شیطونه می گفت این نیم وجبی رو از تو پنجره پرتش کنم بیرون(چه غلطا… بی ادب و گستاخ شدی.به جای برنامه؛ برو اخلاقت رو درست کن)