خسته ام...خیلی...فردا دفاع گزارش کارآموزیمه...استاد مشاورمون بهم واسط رو نداد،گفت باید با نرم2 هم نیاز کنم.دنبال دردسر نگرد،مجبور شدم به جاش معماری پیشرفته بگیرم با اون استاد عصبی بی نزاکت...شنیدین میگن تنبل مخترع میشه،منم امروز جو زده شده بودم و میخواستم روش جدیدی رو بکشفم یه عکس رو از هارد mail دادم به خودم و بالاخره میخواستم از اون آدرسه استفاده کنم.عکسه توی اون صفحه که باید مطالب رو publish کنیم میومد اما توی وبلاگ نه.آخرش رفتم عین بقیه آدما توی یه سایتی ثبت نام کردم(انگار مدرسه ست)اما دیگه نرسیدم ببینم بعدش چه دست گلی به آب بدم...این استاد آز سیستم عاملمون هم بامزه است ها...سر کلاس شبکه هم شعرای اخوان ثالث رو خوندم.استاده مزخرف،معلوم نیست چی میخواد درس بده.هر چی که تا حالا گفته واسه آز کارگاه قبلاً امتحانش رو دادیم،منم که از درس های تکراری متنفرم....عصرم وقتی خسته و مونده رسیدم خونه،مامان عین بچه گربه پشت گردنم رو گرفته و به زور برده ام که واسه عروسی پنج شنبه لباس بخرم...شما الان با یه جسد متحرک طرف هستین(ای بابا نترسین،من که نگفتم که با روح طرفین!!!!!!!)...شب بخیر و خداحافظ

خب چی بگم.امروز روز جالبی نداشتم.یه روز کسل کننده و بی خاصیت(حالا انگار روزه کپسول یا قرص بوده که باید خاصیت داشته باشه).

بعد از publish کردن مطلب دیشبم،تا نیمه شب کتاب اخوان رو میخوندن،خوشبختانه شعراش رو دوست داشتم.یادمه دفعه آخر که کتاب شعر شاملو رو خوندم،چنان تو ذوقم خورد که اون روز رو حسابی دمغ بودم(خاک تو سر من کنن که اینقدر تاثیر پذیرم)..

صبح ساعت 7 با جیغ جیغ های مامان بزرگم بیدار شدم.پشت سرشم یه سر درد فجیع...یه چند تا وبلاگ خوندم.بعدش دیدم سرم داره واقعاً منفجر میشه و منم تنها کاری که کردم این بوده که دستم رو روی سرم بذارم و نق به جون همه بزنمو از درد به خودم بپیچم.آخرش هم نشستم روی زمین و به تختم تکیه دادم و چشمام رو بستم شروع کردم شعرای مشیری رو خوندن(چیه!!نکنه انتظار داشتین با این سر دردم بشکن بزنم)...سرم تا اندازه ای آروم گرفت...

بعد از ظهر یه وبلاگ پیدا کردم که بگه چه جوری میشه عکس رو از هارد آورد توی وبلاگ.ولی من هر چی خودم رو کشتم تا یاد بگیرم نشد.اون سایته که باید ثبت نام میکردم شماره ویزا میخواست با یه مشت چرت و پرت دیگه..میدونید کجاش حرص آور بود،این که آقاهه تکرار کرده بود این کار چقدر ساده ست.دوباره قاط زدم و اعصابم به هم ریخت،بعد عمری هم فهمیده بودم آرشیوم کار نمیکنه(یکی نیست بگه آرشیو بخوره تو سرت،کسی مطالب الانت هم نمیخونه....)

بعدش نشستم این کتاب مظاهر ادیب پور رو خوندم.اون وسطا فهمیدم lol یعنی قهقه...داشتم از تعجب شاخ در میاوردم.ناواردیه دیگه.بعدشم فهمیدم پایین بودن سرعت xp به خاطر Ram ام هستش...64 MB واقعاً کمه...منو باش که هی ویندوز پاک و نصب میکردم(خدا شفای عاجل به همه بندگانش مخصوصاً من عطا کند...به قول معروف یا خدا یه عقل درست و حسابی بهم بده یا یه پول کلون به بابام بده که خرج دوا درمونم کنه)

1-وقتی اطمینان ندارین که دیسکت start up تون درست ریخته نشده،یهو قدرت ریسک پذیریتون بالا نره ،که عاقبتی به جز منفجر شدن ویندوزهاتون نداره...

2-وقتی کار گزارش کارآموزیم تموم شد اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که یه جایزه برای خودم بخرم(بابا این مامان بابا که تحویل نمیگیرین،منم که لوس و ننر...)خلاصه امشب تا صبح کار دارم تا این کتاب شعر اخوان ثالث رو بخونم...

3-خیلی خیلی بده که وقتی بعد عمری یه آهنگ مزخرف پیروز گذاشتی و وسط اتاقت داریaerobic انجام میدی و دو تا دستات با یه پات رو هوا معلقه و روی انگشت شست پات وایسادی،بابات در اتاقت رو باز کنه و تو بتونی به راحتی از چشماش بخونی که داره از تعجب میمیره که دختر ملایم و رمانتیک و آرومش که صدایی به جز صدای ملایم آهنگ های اصیل سنتی از اتاقش بیرون نمیاد،چی خورده به سرش که به این روز افتاده !!!!!!!!!!

4-دوباره یه چیزی افتاده تو مغزم ،اما من واقعاً حوصله 3 ساعت تفکر مداوم رو ندارم،اون دفعه پدر دستام در اومد...نه.خواهش میکنم،الان وقتش نیست،یعنی اصلاً حسش نیست...هی با توام دختر،این دفعه رو فراموشش کن...باشه برای یه وقت دیگه.هر موقع زمانش رو داشتی اونقدر بهش فکر کن تا جونت در بیاد ولی خدا وکیلی این یه دفعه رو کوتاه بیا..باشه؟فراموش کن...میفهمی؟؟؟فراموش...اصلاً این همه به در و دیوار و زمین و زمان فکر کردی،چی دستگیرت شد؟کجا رو گرفتی؟؟دِ جواب بده......میدونی،من فکر میکنم تو آدم بشو نیستی!!والا...شوخی که نداریم...خیل خب..حالا نمیخواد اینقدر تحویل بگیری....

بدانید و آگاه باشید که اگر چند روزی شَرم کم شد،نمرده ام بلکه به بیماری اعتماد به نفس بیش از حد دچار شده و اقدام به مهندسی نموده و ویندوزهای خود را ترکانده ام.

ناراحن نباشین(وای وای..چه اعتماد به نفسی دارم من!!)...بر میگردم...

عجب غلطی کردم که واسط رو گرفتم،10 نمره پروژه!!!!!!!!!چه خبره؟؟؟!!!حالا دات نت رو از کدوم گوری یاد بگیرم.....اِ اِ اِ ..تو رو خدا نگاه کن،چرا این جامدادی و کیفم کثیف شده.!!وقتی مجبور شدی هی بشوریشون،اون وقت چشمت کور میشه،دیگه با کلاس بازیت نمیاد،آدم میشی(زهی خیال باطل...).....پس من کی میرسم ته این اتاق رو جارو بزنم،قالیچه رو هم که لوله کردم،انداختم زیر تخت.بابا مگه این گزارش کارآموزی تموم میشه.اَه اَه...چقدر وقتم رو گرفته و خواهد گرفت...این حذف و اضافه کوفتی چرا افتاد شنبه(چه بی ادب شدم!!!!).منم که اصلاً یادم نیست این آز منطقی رو با کدوم گروه گرفتم.جداً چقدر شوتم!!!!وای وای..ترم دیگه رو بگو که 5 تا آزمایشگاه باید بگیرم،همه اشم که برنامه نویسی داره.نکنه به خاطر آزمایشگاه 9 ترمه بشم.!!اصلاً به جهنم،حالا مثلاً اگه نشم چه شق القمری قراره بکنم...وای چقدر هوس دلمه کردم،چقدر دلم برای برگ انگور تنگ شده.الان فصلشه یا نه؟؟؟؟؟....وای الهی قربون اون بچه نازه که امروز تو اتوبوس دیدمش برم.موهای قهوه ای روشن.یه دماغه ریز میزه.چشم های مشکی با یه چهره ی صورتی. جثه کوچیک با استخون بندی ظریف و باریک..با یه سارافون ناز آبی..چقدر ملوس بود.خیلی شبیه به بچگی های خودم،با این تفاوت که رنگ چشمای من قهوه ای روشن بوده.به خاطر همین بچهه از بچگی های من خوشگل تر بود.حیف که بچه ها همیشه با ماماناشون هستن و آدم نمیتونه ببوستشون.ای بابا باز که من رمانتیک شدم....راستی چه عجب این کامپیوترم بعد از یک ماه از روی زمین ولو بودن، روی میز منتقل شد...چه آدم مزخرفیم من،به جای این که به گزارش کارآموزیم برسم دارم اینا رو مینویسم.چقدر من تو این وبلاگم نق این گزارش رو زدم.چه بامزه!!!چه تایپم سریع شده،اونم بدون برچسب فارسی...ای بابا ،چرا یادم نمیاد واسه پروژه ریز پردازنده چی چی رو باید search کنم....

وای که امروز چقدر از خوندن وبلاگاتون خندیدم:

silvery 1جون که بعد عمری سوار اتوبوس شدن، سر یه مشت آدم محترم داد زدن.البته اگه من جای اون آقای مهترم بودم،یه ذره بیشتر تشکر میکردم.من حدس میرنم که اون آقای مهترم در آینده به گروه آقایون محترم بپیونده...

2-فرزانه جونمم که دیگه هیچی.واقعاً دیگه داشتم از خنده منفجر میشدم...ولی ببین فرزانه جون،برو خدا رو شکر کن که به جای اسبه،الاغ نبوده...وگرنه مریم معلوم نبود چی میخواست جوابت رو بده!!!!!!!!آخه الاغ رو هر چی هم که بشوری اسب نمیشه...

3-و در آخر این آقای حامد که آرمان گراییش همه رو کشته...فقط یه عیب وجود داره،اونم این که سقوط آزاد داره و اصولاً آخر عاقبت نداره...

4-وای این مریم جونمم که الهی قربونش برم،یه شعر خوشگل گفته که واقعاً خیلی تکه...راستی مریم جون هنوزم میخوای این blogsky رو هک کنیم....

1- من نمی دونم ...یعنی مریم اونقدر خنگه که فکر کرده من اونقدر خنگم که نمی فهمم منظورش من بودم یا واقعاً منم یکی از اون آدمهای متحرک مجسمه ای بودم...با همه این تفاصیل دلم واسه اش تنگ میشه..

2-باز این دانشگاه شروع شد و این سر دردهای منم شروع شد...

امروز سر کلاس شبکه همش خط تمرین کردم.چقدر خوبه که کلاس خلوته و این پسرا نمیتونن شیطونی کنن و هی میخ توی اعصاب این استاده بکنن...من واقعاً چندشم میشه و قتی بچه ها این استاد رو سر کار میذارن.قبول دارم که کلاسش واقعاً مزخرف و به درد نخوره ولی این دلیل نمیشه ما احترام اونو نگه نداریم...میدونید بعضی ها اونقدر تربیت خانوادگی ندارن که تفاوت شوخی و شیطونی رو با بی احترامی بدونن...

3- من جونمم که در نیاد باید این درس واسط کاربر رو با دهقان بگیرم.دلیل اول:من مجبورم یه درس اختیاری بگیرم،کلاس اخوان که پر شده اونم فقط به خاطر این که خانمه خوشگله و زیاد سخت هم نمی گیره...امکان هم نداره که معماری پیشرفته رو بگیرم،استادش واقعاً بی شخصیت و بی ادب و بی سواده،درسشم که نگو،همش حفظیه...مگه عقلم رو از دست دادم.و اما واسط میمونه که به دو دلیل میگیرمش:اول اینکه کلاسش خلوته،چون بچه ها میترسن بیوفتن.دوم این که استاده خوب درس میده...حالا صد بارم که این آرزو و سحر خودشون رو نکشن که خودتو بدبخت نکن؛مرغ یه پا داره و نرود میخ آهنین در سنگ...

4-بی خیالیمه که منو کشته...سه شنبه باید گزارش کارآموزیم رو تحویل بدم اما من هنوز چرک نویسم هم تموم نشده،چه برسه به تایپ و بقیه موارد...

امروز روز فوق العاده ای بود. منو تصور کنین که وسط اتاق نشسته باشم و چهار طرف من کوهی از کتاب تلنبار شده باشه...همه ی کتابام بودن،حتی اولین کتابم رو که دو سالم بود،خریدیمش(چه رویی دارم من،من دقیقاً یادمه که چه جوری کتاب شنگول و منگول رو از پسر همسایمون قاپیدم.مامانش کتاب رو برامون خوند،اما همین که پسره خواست کتابه رو ببره،چنان وَنگی سر دادم و یک پا وایسادم که کتاب رو باید بدین من ببرم خونه که طفل معصومی ها مجبور شدن من رو با اون کتاب کذایی پس بفرستن خونه...)

همه کتابام با شیشه پاک کن گلرنگ پاک و سپس مرور شد.نمی دونید چه لذتی داره وقتی کتابایی که یک عالمه پیش خوندیشون، حالا ورق بزنی.تمام خاطراتت زنده میشن...کتاب گربه من ناز نازیه و کتاب حسنی ما یه بره داشت که من سه سالم بود که بالای میز وایمیستادم و میخوندمش...کتاب زنان کوچک که شب امتحان ریاضیم خوندم...و 13 جلد کتاب تاریخ تمدن ویل دورانت که سال کنکورم خوندمش(الان که فکرش رو میکنم اطمینان پیدا میکنم که چقدر مخم معیوب بوده..).کتابای بابابزرگم ،کتابای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان،یک عالمه کتابای تاریخی،کتابای شعر... و یک عالمه کتابای دیگه....ولی هیچ کتابی دیدنش به اندازه کتاب قصه های من و بابام کیف نداد.برامم مهم نیست اگه بهم بگین: چه بچه!!!!

من چه ساده ام،من چه خامم،من چه ابله ام،من چه راحت در مورد دیگران تصمیم میگیرم، من چه راحت در موردشون قضاوت میکنم.من چه راحت اظهار نظر می کنم،من چه راحت زر میزنم،من چه راحت با احساسات دیگران بازی میکنم،من چه راحت راسخانه به عیب جویی از اونا میپردازم،من چه راحت دیگران رو میرنجونم،من چقدر بیخودی رکم،من چقدر بیخودی ور میزنم و وقت دیگران رو هم میگیرم...من چقدر راحت اشتباه میکنم.....من چقدر راحت اشتباه میکنم......من چقدر راحت اشتباه میکنم.............................

چقدر خوبه که من از فکر کردن،اشباع شدم....

سه روزه کار آموزیم تموم شده،روز اول تماماً به خرید کردن گذشته،روز دوم به گوش دادن و پاک سازیِ تمام آهنگ های روی کامپیوترم گذشته و امروز...

کارتن ای کی یو سان یادتونه.اون جاییش که برای تنبیه تمام اون سالن بزرگ رو دستمال میکشید.منم امروز همین کار رو کردم،البته نه برای تنبیه،برای فکر کردن.خب هر کسی یه روشی برای فکر کردن داره،مدل منم اینجوریه ...همه رو دو بار دستمال و تی کشیدم، از دم در خونه تا ته حال و پذیرایی و آشپزخونه رو...بعد نوبت سابیدن در و دیوار و چارچوب ها و کابینت ها بوده...از 7 صبح تا 2 بعد از ظهر.از 4 تا 7 شب هم به جارو کشیدن تمام خونه گذشته ...و در تمام این مدت تمام کارهای من خودکار و اتوماتیک وار بوده،چون ذهن من جایی دیگه سیر میکرده... یه جای دیگه...فکر...فکر...فکر...

--به نتیجه ای هم رسیدی؟

--نه...

--چرا

--نمیدونم،شاید زیادی مغشوش بود،شاید زیادی در هم بر هم بود،شاید زیادی پیچیده و مبهم بود...

--دستات چطورن؟

--دستام؟....دو سه روز دیگه معلوم میشه!!

--چرا از دستکش استفاده نکردی؟

--تمرکزم رو به هم میریخت.ذهنم رو منحرف میکرد...

--چه بهتر،حالا مثلاً چی شد این همه فکر که کردی؟با این جسم خسته و گزارش کارآموزیت چه غلطی میخوای بکنی؟

--لازم بود،میفهمی لازم بود...

--آره میفهمم..

باورم نمیشه...خوندن وبلاگ های شما روی ذهن من تاثیر میذارن،منظورم این نیست که عقاید شما باعث تغییر عقاید و افکار من میشه،نه.در واقع منظورم اینه که ذهن منو به فکر کردن بهشون مشغول میکنه.دردسر وقتی شروع میشه که بعد از یک روز کاری و خسته کننده،در حالی که نمی خوای به چیزی فکر کنی،بیای توی اینترنت و وبلاگ بخونی و ذهنت دوباره درگیر فکر بشه...من الان وبلاگ یکی رو میخوندم،دفعه اولم نبود،بار ها و بار ها به اون وب سر زده بودم....همیشه از خوندن وبش لذت میبردم،اما امروز نه...راستش رو بخواین چندشم شد،در واقع باورم نشد.چه جوری بگم،ذهنیت من به هم ریخت....حسی که بعد از خوندن اون مطلب داشتم یه جور بدی بود...

روی صندلیم نشستم.دارم روش تاب میخورم و به آهنگ از کرخه تا راین گوش میدم.مامان اومده تو اتاقم.میگه گزارش کارآموزیت رو نوشتی؟ نوک انگشت پام رو به زمین تکیه میدم و یه چرخ کامل میزنم و میگم:حسش نیست.یاد گذشته افتادم،دو سه ماه پیش...میچرخم و زمزمه میکنم:حسش نیست،حسش نیست.حسش نیست...یادم میاد من این جمله رو قبلاً نشنیده بودم.با لبخند پیش خودم زمزمه میکنم:ای بد آموز....عذاب وجدان همیشگی میاد سراغم...بازم نگرانم،بازم دلم شور میزنه.مثل همیشه،مثل همون موقع...اما هیچی فرق نکرده ...هیچی..هیچ رد پایی نیست،هیچ نشونی نیست...خدای من...من دیر متوجه شدم.من که خودم رو میشناختم،اصلاً نباید شروع میکردم... من مقصر بودم ....آیا من واقعاً بخشیده شدم؟؟آیا این بهترین کار بود؟؟بازم نگرانم...نگرانم...نگرانم....